سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

بهار شرم حضور دارد در مقابل لاله گونی ات؛ حضرت مهتاب (س)

چاره چیست؟!

این هم آزمونی است برای بهار!

امسال بهاری تریم به یمن حضورت بانو...

و ثانیه هایمان در سوگت پر تب و تاب تر...


مادرِ زمین دلی داغدیده حوادث دارد؛ اما...

جامه زرین به تن فرزندانِ سرو قامتش پوشانده تا در مسیر فردا روانه شان دارد؛

باید دل به ره سپرد؛

و مسیر رفتنی را رفت...

هر چند دشوار،

هر چند بی همراه،

هر چند ...!

علی (ع) نیز چنین رفت؛

دل شکسته اما بی باک.


امروز اما نوبت ماست!

از به خون نشستن تو تا عاشورای سرخ فامِ حسین را رفته ایم...

و اینک گلبانگ «هل من ناصر» یار از همین فرداهای نزدیک به گوش می رسد؛

ما مسافران زمان؛

و زمان در گذر...

و رسم جاودانگی تقرب به سبزی گلبانگ مهدوی (عج)...

لبیک یابن الزهرا (س)

لبیک...


یا محول الحول و الاحوال...

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال



????????: خنکای آفتاب...
[ پنج شنبه 92/12/29 ] [ 11:47 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

یکی از اساتید تندخوانی می گفتن: «پیامبر اعظم (ص) در زمان خودشون نمی تونستن در مورد فواید حسی وضو و خط بردن در خوندن قرآن و نقش این دو مساله در یادگیری و تمرکز حواس و بالتبع تندخوانی صحبت کنن؛ به همین دلیل به مردم می فرمودن: موقع تلاوت قرآن، وضو بگیرید و با دست زیر آیات خط ببرید. این کار ثواب کار شما رو افزون می کنه!» و چندین مثال دیگه اندر حکایت اثرات جسمی و روحی توصیه های اسلامی و سیره ائمه اطهار (ع) و البته معجزات علمی قرآن که ما ازشون غافلیم و حالا پس از سال ها میدان داری علمی مسلمین، دیگرانی به فکر استخراج اون ها از بطن قرآن کریم افتادن!

چند روز پیش یکی از همکاران می گفتن: «رادیو گفته: خونه تکونی برای ریه خوبه!!!»

نمی دونم چرا، اما یاد اون جملات استاد افتادم!!! (می دونم که تنها شباهت این دو اتفاق، فقط همین سبک طرح مساله شونه و بس!) و این که آیا واقعا مردم امروز با مردمان زمان پیامبر (ص) حداقل در فهم مسائل تجربی برابری می کنند یا نه؟! یا این که آیا فقط همین یک سبک در مورد تبیین همه مسائل پیش روی بشریت کفایت می کنه و پیامبر (ص) با همه و در همه موقعیت ها به همین روش طرح بحث می کردن؟! البته این فقط یه تمثیل پیش پا افتاده بود! و اون گوینده بینوای رادیو عمرا تو اون موقعیت به سیره پیامبر (ص) فکر هم نمی کرده!!! اما این یه واقعیته که ما عادت کردیم گاهی برای تایید کارهامون برش های گزینشی و ساده انگارانه از سیره رو به یاری بگیریم! مثل همین پست که از این قاعده مستثنی نیست!!! بعید می دونم این سبک رفتاری با ادعای «انسان متمدن قرن حاضر» بودن سنخیت داشته باشه!)


(پی نوشت: بنا بر تذکرِ بجایِ یکی از دوستان بسیار محترم وبلاگی متن رو چندین بار بازخوانی کردم! بنظرم رسید نوع چینش جملات طوری بود که ممکن بود حتی عکس اون چیزی که مد نظرم بود، از متن فهمیده شه! ضعف قلم و بی سوادیه دیگه! امید که پیش از دیر شدن، درمانی پیدا کنم! از تذکر ایشون بسیار متشکرم و از بابت تصحیح خطام قدردان و مدیون؛ از دوستانی هم که متن رو پیش از تصحیح مطالعه کردن عذر می خوام! انشاء ا... از این به بعد اول میذارم پست هام خوب دم بکشه! ببخشید...)

 

خونه تکونی ثواب داره!



????????: حرف های خودمونی!
[ پنج شنبه 92/12/29 ] [ 11:1 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

دراکولا هرگز شخصیت محبوبی نبوده. تنها جایی که میشه ازش سراغ گرفت بیغوله ها و خرابه ها و کابوس بچه هاست! حتی «کنت دراکولا» هم با اون همه کمالات (!) و آداب دانی و ویژگی های مثبت شخصیتی، چیزی جز یه موجود تنها نبود! خیلی ها سعی کردن با نوشته ها و فیلم هاشون دراکولا رو از انزوا در آرن، اما انگار این صفت جزء ذاتی این موجوده! شاید هر چی بیش تر ببینیمش و هر چی بیشتر بشناسیمش و شخصیت پردازیش کنیم، کم تر ازش بترسیم. شاید دیگه خون خوار، وحشی و زشت به نظر نیاد و حتی در قالب یه اشراف زاده مؤدب ظاهر شه که بسیار اهل مطالعه ست و متمدن، اما این یه واقعیته که دراکولا، همیشه همون دراکولاست!!! موجود تنها و مرموزی که همه اطرافیانش رو از دست داده.

حالا پس از سال ها دراکولا به شهر برگشته! همون خون آشامِ منزوی و بی ریخت! این روزها انقدر همه جا شلوغ پلوغه که هیچ کس حواسش به خون آشاما نیست! خون آشام هایی که دیگه نیازی به گاز گرفتن ندارن (!)، کافیه دو کلام با شما حرف بزنن تا شما هم خون آشام شید!

لازم به ذکره که این دراکولاها شما رو به شکل «گوش» می بینن؛ و فکر می کنن دارن به شما کمک می کنن تا از حداکثر ظرفیت گوش هاتون استفاده کنید! مراقب باشید! 95% قربانیان از درصد ابتلاشون بی خبرند!!!

قابل توجه کلیه خون آشام های محترم و البته اهالی ساده اندیش شهر که از تمامی این اتهامات مبرا هستند!!!

 

بازگشت دراکولاها!



????????: دو کلام با در!
[ چهارشنبه 92/12/28 ] [ 11:39 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
[ سه شنبه 92/12/27 ] [ 9:27 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 10:56 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

دو هفته تعطیلات نوروزی! انگار همه انتظار معجزه دارند از این 14 روز بینوا! انگار نشسته ایم تا سال که تحویل شد، بادکنک ندانم کاری هایمان هم بترکد و نیست شود! اما از این خبرها نیست! برای خیلی از ما 14 روز تعطیلات که هیچ، 14 روز قبل و 14 روز بعد از تعطیلات هم جزء تعطیلات بحساب میاد! تـــــــــــــــــعـــــــــــــــطـــــــیــــــــــــــــــل؛ نه تعطیل!!! خلاصه این که... هیچی ولش کن!

هفته پیش ناچارا و از سر اجبار گزارش سالانه ای نوشتم که مپرس!!!

یک سری اطلاعات خام و پراکنده داشتم که در تمام سال در هر مقطعی کفاف کارم رو می داد؛ یه مورد هم اتفاق افتاد که نیاز به گزارش و آمار داشتم که همه رو به برکت برادر Office (!!!) یه کاسه کردم و انصافا گزارش تمییزی در اومد.

اما این بار قضیه فرق می کرد؛ گــــزارش ســــالانه! منم که ناشی و از این اداری بازی ها فراری و البته شاکی! خلاصه به هر ترتیب با نق های درون مغزی و دست و پای آویزون، یه هفته ازم وقت گرفت تا هر چه بود و نبود رو با مستنداتش جمع کنم! یــــــــــــــــــــــــه هفتــــــــــــــــــــــــــه ها!!! روزا روش کار می کردم، شبا هم اگه وقت میشد بخوابم، کابوسشو می دیدم!!!

بالاخره گزارش آماده شد و رفت برای چاپ. ازش دو تا نسخه گرفتم که یکی رو تحویل بدم و دومی رو آرشیو کنم. چند دقیقه ای وقت داشتم. گزارش رو دست گرفتم و مثل مدیرکل ها تکیه دادم به پشتی صندلی و با لبخند ژکوند شروع کردم به ورق زدن! «جل الخالق! اینا چیه دیگه؟!» چشمتون روز بد نبینه! حاصل تمام سال کاریم یه گزارش کاریکاتوری گریه دار بود! ژست مدیرکلی رو بی خیال شدم و گزارشو گذاشتم روی میز! دست چپم جک صورتم شده بود، بلکه یه کم بار آویزون بودن قیافمو بندازم روش! با دست راستم هم ورق می زدم و با لک و لوچه آویزون آه می کشیدم! نمودارهای مراکز مختلف به خودیِ خود خیلی خوب بودن؛ خدا رو شکر رشد ستون ها رشد قابل توجه طرح رو نشون میداد؛ اما کنار هم گذاشتن این قطعات پازل برای منی که تو بطن کار بودم مفهوم جالبی نداشت! پیشرفت طرح بین مراکز اصلا متوازن نبود!

به لطف خدا نتیجه کار خیلی خوب بود و مدیر مرکز بسیار راضی! اما من چی؟! اگر این نمودارها رو از اول سال تهیه کرده بودم، الان مراکز بیش تری تحت پوشش داشتیم! کار توی مراکز مجری راحت تر جلو می رفت! میزان پیشرفت غیر قابل مقایسه با وضع فعلیش میشد! و ...

خودمو به خاطر استفاده حداقلی از امکانات حداکثری نمی بخشم! هرگز! اما یه چیزی رو خوب یاد گرفتم: یه هفته طول کشید تا خرابکاری یک سالم رو بشه! به تعداد سال های عمرم هفته خرج می کنم تا خرابکاری های همه این سال ها معلوم بشه! از دو هفته نه؛ اما حتما از چند هفته میشه انتظار معجزه داشت! قبل از این که وقت برای همیشه تمام بشه...

یا مدبّر...

 

کلاف سر در گم!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 8:15 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

مؤمن زندگی دنیاییش دیگه هیجان نداره. او هیجانش رو جای دیگه مصرف می کنه، بچه نیست. بچه ها با جغجغه و شوکولات به هیجان میان! دست بزنی به صورتش برمیگرده فکر میکنه مثلا شیری میخواد بخوره بچه ها اینجورین. خداوند متعال در حدیث قدسی می فرماید: پیامبر من مثل کودکان نباش که با رنگ زرد و قرمز و سیاه و سفید چشمات این ور و اون ور بشه. و با شیرین و ترش یه دفعه ای خیلی چهره ت تغییر پیدا بکنه. بله... زندگی مؤمنانه هیجانات زمینی زیاد نداره؛ چون همه رو به چشم امتحان نگاه می کنه نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی اَلْبَلاَءِ کَالَّتِی نُزِّلَتْ فِی اَلرَّخَاءِ. امیرالمؤمنین (ع) می فرماید: حالت او در بلا مانند حالتی است که در آسایشه (نهج البلاغه/ خطبه 193). وقتی امام (رضوان ا... تعالی علیه) دارند 12 بهمن 57 در هواپیما میان ایران، خبرنگار سؤال می کنه، می فرمایند: من هیچ احساسی ندارم! خبرنگار فکر می کنه متوجه سؤال ایشون نشدن، دوباره به مترجم میگه. مترجم دوباره سؤال رو تکرار می کنه. آقا می فرماید: خب من هیچ احساسی ندارم! میگه آقا شما دارید برمی گردید کشورتون، انقلاب کردید، بالاخره چه احساسی دارید؟! احساسشو می خواد ثبت کنه. من الان احساس می کنم همه ابرها لشکریان آسمانی هستند، به دنبال ما ...!!! نه! من اصلا هیچ احساسی ندارم! بعدها حضرت امام فرموده بودند: حال من تو اون وقتی که 12 بهمن داشتم میومدم ایران با اون وقتی که 15 خرداد 42 یعنی 15 خرداد که یه مقدار فاصله داشت، سال 42 من رو دستگیر کردن از قم که معلوم نبود من رو اعدام می کنند یا چه می کنند، نگاه کردم دیدم برای من فرقی نمیکنه. کسی که موحد بشه یه مقدار هیجانات دنیایی ازش گرفته میشه. آقا پس ما از چی لذت ببریم؟ زندگی به همین تلخ و شیرین هاش سرگرم کننده ست. برای نوزادان بله. ولی انشاء ا... ماها بالغ بشیم، از نوزادی و بچگی در بیایم. این حالاتی که شما می گید حالات مردم عادیه، در حدیث هست که خداوند متعال می فرماید: این حالات، حالات بچه هاست. بچه ها اینجورین. دیگه هر اتفاقی که بیفته براش زیاد تفاوتی نداره. خب این آدم چه جوری زندگی می کنه؟ زندگی و لذتش؟ مولای بذکرک عاش قلبی: عیش دل من زندگی من با توئه؛ من با تو ام...

 


پی نوشت:

1- بخشی از سخنرانی استاد پناهیان در دانشگاه امام صادق (ع)- محرم 92- شب نهم

2- دوستان از اونجایی که این مجموعه سخنرانی برای بنده بسیار کاربردی بود، دوست داشتم بخش هاییش رو تقدیم کنم؛ اما چون مقدمات بسیاری لازم داره، ممکنه برش صحیحی انتخاب نکرده باشم! اگر امکان تهیه مجموعه براتون وجود داشت، که عالیه! اما اگه نه، یا اگه انتقادی به متن یا حتی انتخاب بنده وارده لطف بفرمایید مطرح کنید تا در حد فهمم از مجموعه سخنرانی ها پاسخ بدم یا نهایتا واگذار کنم به بخش های دیگری از سخنرانی های استاد.

یا علی


خنده یا گریه؟! چرا؟!



????????: لحظه ای درنگ باید...
[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 6:14 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

می دونستم همسرشون بیمار هستن، و چند سالیه که زمین گیر شدن؛ اما انگار این مرد از بلایی که به سرش اومده بی خبر بود! یه زن علیل، دو تا بچه کوچیک که هر کدومشون برای اربابی یه سرزمین کافین، مشغله کاری، مشکلات اقتصادی! اونم برای کی؟! یه فعال اجتماعی، یه استاد، یه پژوهشگر... فاجعه ست!

هرگز چهره شونو بدون لبخند ندیده م! هرگز... وقتایی که ازمون خطایی سر می زد، لبخندشون عمق بیش تری پیدا می کرد؛ نه مثل یه مدیر، نه مثل یه همکار و نه حتی مثل یه استاد با تجربه، مثل یه پدر مهربون باهامون برخورد می کردن... برخوردشونو با آدمای مختلف تو موقعیت های مختلف دیده بودم... خودِ خودش بود؛ نه یه ماسکِ بی روح!

تا این که چند هفته پیش یه اطلاعیه روی درِ ورودی دیدم؛ خدای من! همسرشون فوت کردن!

سریع خودمو به منشی رسوندم تا خبری بگیرم؛ بله... درست بود! چراغ خونه شون بعد از شش سال خاموش شده بود...

اون روز چه جوری گذشت و بی معرفتی رو به کجا رسوندیم که به بهانه گرفتاری های بچه گانه و احمقانه روزمره از مراسم ختم جا موندیم بماند!!! به هفته نکشیده سرِ کلاس بودم که به نظرم اومد صداشونو شنیدم. بعد از کلاس از منشی احوالشون رو پرسیدم. متوجه شدم اومدن سرِ کلاس! البته زیاد هم عجیب نبود! از این مرد عجیب نبود که حتی تو این وضعیت هم به فکر درسِ بچه ها باشه...

از در که بیرون اومدن چند تایی از اولیا برای عرض تسلیت دورشونو حلقه کرده بودن، ایشون هم در نهایت ادب و تواضع در حال قدردانی بودن. یه کم که خلوت شد جلو رفتم و عرض تسلیت کردم و البته عرض شرمساری و عذر تقصیر! نمی دونم چی گفتم که یهو دیدم اشک تو چشماشون جمع شد!

وای خدایا! حالا چیکار کنم؟! حتی روم نمیشد به صورتشون نگاه کنم! دیدن گریه یه مرد واقعا سخته؛ اونم مردی مثل ایشون که هرگز جز لبخند اثری بر چهره شون ندیده بودم! تو همین حال و هوا بودن که شروع کردن به تعریف کردن وضعیت این مدت. «شش سال مادری کردم، پدری کردم طوری نشد، اما امروز کمرم شکست!» شروع کردم به دلداری های معمول و حرفای همیشگی که بی توجه به حرفای من ادامه دادن: «قبض حقوقش امروز به دستم رسید؛ در تمام این سال ها چند تا بچه رو سرپرستی می کرده که هنوز هم پولش از حقوق ماهانه ش کسر میشه! من این فرشته رو از دست دادم! فرشته ای که تو تمام این سال ها تو خونه و جلوی چشمم بود و من ندیدمش!!!»

از حال و روزشون خیلی متاثر شده بودم؛ نمی دونستم در چنین مواقعی چی میگن! فقط تونستم بگم: «به طور حتم ایشون زنده اند؛ اونی که از دست رفته ماییم!»

نفس عمیقی کشیدن و سری به نشانه تایید تکون دادن و باز با همون لبخند همیشگی گفتن: «همینطوره...»

وقت کلاس بود و باید می رفتم، اما حالا علاوه بر بار شرمندگی باید بار این حرف ها رو هم به دوش می کشیدم!

بارِ ترجمه دشوار آدم های ساده همین حوالی که سادگیشون اجازه نمیده ببینیمشون...

چرا از زمان گذشته استفاده کردم؟! زمان این آدما حاله! حال ساده...


آدم های واقعی همین حوالی



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ یکشنبه 92/12/25 ] [ 9:43 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

از هر آنچه داده ای و قدردانی اش را نمی توانم، تنها تو را از آنِ خود می دانم؛ باقی هر چه هست از آنِ توست...

تنها تو را از آنِ خود می دانم؛

تنها تو...

تنها سرمایه ای که دارم...

تنها سرمایه ای که هست...

تنها سرمایه ای که می خواهم...

و چه نیک سرمایه ای!

روزهای آخر سال در حالی می گذرند که همه سعی دارند مرا از آرزوی آنچه هست بیرون بیاورند! به اتهام خیال پردازی!!!

و من که گرچه همچون روزهای اسفند نفسم به شماره افتاده و می دانم که چشم های منتظرم بهار را نخواهند دید، اما به وجودش ایمان دارم!


نگرانم...

نگرانم؛ نه از این که بار سنگین این روزها شانه های لرزانم را تهدید می کنند؛ و نه حتی از به شماره افتادن نفس در روزهای سردِ زمستان...

نگرانم که توهمِ واقع بینیِ خلق دامن مرا نیز آلوده باشد!


به تو پناه می برم؛

به تو ای پروردگار هر چه هست...

سیرابم کن...

سیرابم کن از نسیمِ حیات؛

و شاخه های خشکیده وجودم را دریاب؛

یا محول الحول و الاحوال...





????????: عاشقانه ها...
[ یکشنبه 92/12/25 ] [ 8:37 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

چند مدت پیش، طبق عادت همیشگی یه وقت اضافه پیدا کردم و پیاده راه افتادم سمت محل کارم! یه دفعه چشمم افتاد به یه آقای مسن که حدود صد متری از من فاصله داشتن. یادم افتاد به یکی از بهترین استادای زبان دوران دانش آموزیم. فرم موهاشون، دیسیپلین خاصشون و حتی نوع لباس پوشیدنشون! یادمه که همیشه به طرز عجیبی مرتب و اتو کشیده بودن! از بچه ها شنیده بودم که ایشون تنها زندگی می کنن! همیشه برام جالب بود که یه پیرمردِ تنها چه طوری می تونه این همه با سلیقه و مرتب باشه؟!! همه این ویژگی های مثبتِ ظاهری به کنار؛ اخلاق و سواد علمی ایشون هممون رو دیوونه کرده بود! همه عاشقشون بودن! راستش من از آدمایی که همه کاری می کنن و همه جور حرفی می زنن تا چهار تا آدم دور و برشون جمع شن اصلا خوشم نمیاد! اما شخصیت ایشون طوری بود که هر کس بهشون می رسید احساس حضور در مقابل یه اقیانوس بزرگ بهش دست میداد؛ در مقابل چنین عظمتی چاره ای نمی مونه جز کرنش و سکون...

_«صبر کن ببینم! نکنه خودشون باشن؟!!»

یه کم سرعتمو زیاد کردم و سعی کردم صورتشونو ببینم.

_«یعنی ممکنه؟! بعد از 10 سال؟!»

کنجکاوانه و به سرعت دنبالشون راه افتادم! چندین نفر بینمون بودن. اون ساعت از روز تو یه خیابون اصلی تو مرکز شهر، به سختی میشد سریع راه رفت؛ چه برسه به این که سعی کنی با اون فاصله صورت کسی رو از پشت ببینی! شاید اشتباه گرفته باشم! اگه اشتباه کرده باشم کلی ضایع میشم! هر چه من تقلا می کردم، ایشون انگار که هیچ مانعی جلوشون نباشه با سرعت ثابتی راه می رفتن! خلاصه با خوف و رجا بهشون رسیدم! باورم نمیشد! خودشون بودن! انگار 10 سال به عقب برگشته باشم:

_«سلام استاد!»

به سمت صدا برگشتن و با صمیمیت خاص خودشون جواب سلاممو دادن. سریع مثل این شیرین عسلا توضیح دادم که من قبلا کجا و در چه سطحی افتخار شاگردی داشتم، که...

ایشون منو به اسم کوچیک صدا کردن! خدای من! باورم نمیشه که ایشون اسم منو یادشون مونده باشه!

کف همون پیاده روی کذایی وایساده بودیم و حال و احوال می کردیم. ایشون از اوضاع درس و کار و بار من پرسیدن و من مات و مبهوت جواب سؤالاشونو میدادم. اگه ایشون ازم نخواسته بودن که کنار بایستیم، فکر کنم اصلا متوجه جمعیتی که سعی می کردن ازمون رد شن نمیشدم! منِ شیفته غرقِ در پاسخگویی و ایشون غرقِ در چیزی که حسِ روشنی ازش نداشتم... دلیل شگفت زده بودن خودمو می فهمیدم، ولی دلیل شگفت زده بودن ایشون رو نه! کمی که صحبتمون پیش رفت و گفتم که چطور متوجه حضور ایشون شدم، فهمیدم شگفتی شون از اینه که یکی از شاگرداشون با چه عشقی ممکنه از پشت سر ایشونو ببینه و سعی کنه خودشو برسونه تا عرض ادبی کرده باشه!

وقتی فهمیدن منم وارد حوزه تدریس شدم، شروع کردن بی امان راهکار دادن و انتقال تجربیات! نشون به اون نشون که نیم ساعت ایشون به احترام منِ کم ترین ایستاده بودن و درست مثل همیشه برام استادی می کردن! و من با اشتیاق گوش می دادم. چندین روش آموزشی رو در عرض چند دقیقه به من یاد دادن که عمرا با تجربه کم خودم این ظرافت ها رو می فهمیدم! و شاید باورتون نشه، حتی ازم سؤال هم پرسیدن! درست مثل یه کلاس درس رسمی! و جالب تر این که منم جواب دادم و حتی یه بار دست و پامو گم کردم و تپق زدم! الان که دارم این متن رو بعد از 1/5 ماه می نویسم، هنوز طنین صدا و جملات ایشون رو به وضوح می شنوم؛ واژه به واژه!

بعد ابراز خوشحالی و تشکر کردن، و به قول خودشون از اینکه وقت منو تلف کردن عذرخواهی کردن!!! و من که از شرمندگی نمی دونستم باید در جواب این حرفشون چی بگم، فقط تونستم بگم: «یه استاد همیشه یه استاده، و یه شاگرد همیشه یه شاگرد! حیف که این بار هم که بعد از 10 سال دوباره افتخار شاگردی پیدا کردم، نتونستم حق شاگردی رو ادا کنم...»

و ایشون با لبخندی از من تشکر کردن و گفتن که روزشون بخیر شد!

راستش اون روز، گرچه از این حرف استاد قلباً به وجد اومدم، اما گذاشتم به حساب ادب استادی و تعارفات معمول! اما امروز این طوری فکر نمی کنم! من استاد نیستم؛ اما شاگردای من همون اشتباهاتی رو می کنن که من می کردم! حتی گاهی خیلی از حرمتایی رو که من نگه می داشتم هم نگه نمیدارن! خیلی سعی می کنم دوستانه با بچه ها رفتار کنم؛ با بعضی شون تفاوت سنی زیادی ندارم؛ کم تر، بیشتر... اما جوان ترها گاهی دلمو به درد میارن! مثل امروز که انقدر دلم پر بود از نامهربونی هاشون که پناه آوردم به نوشتنش رو صفحه سفید وبلاگم! می دونم که این دل منه که بیش از حد رنجور شده و قدرت تحملشو از دست داده؛ اما...

استادای نسل ما استادای نسل جدید نیستن؛ اما شاگردای نسل جدید همون شاگردای قدیمی اند!!! به نظرم تنها راه حل قطعی اینه که ما هم استاد شیم و سپید موی؛ و آرام چون اقیانوس...

 

آرام چون اقیانوس...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ شنبه 92/12/17 ] [ 10:31 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??