سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رو می کند به یگانه فرزند عزیزش وجود مقدس صدیقه طاهره سلام الله علیها و می فرماید: یا فاطمة اعمل بنفسک دخترکم! خودت برای خودت عمل کن انی لا اغنی عنک شیئا من به درد تو نمی خورم؛ از انتسابت با من کاری ساخته نیست. تعلیمات مرا بپذیر  و دستورات مرا عمل کن. مگو پدرم پیغمبر است. پدرم پیغمبر است به درد تو نمی خورد؛ به دستور پدرت عمل کردن به دردت می خورد.

مجموعه ‏آثار استاد شهید مطهرى ج 25 ص 444

السلام علیک یا بنت رسول الله (س)


????????: ورود ممنوع!
[ یکشنبه 93/1/31 ] [ 9:49 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

راننده 10 دقیقه ای تو ایستگاه معطل کرد. دیر نشده بود؛ اما عجله داشتم! یکی از مسافرا اعتراض کرد و یه چند لحظه ای لفظا و در آرامش کامل به اتفاق راننده از خجالت هم در اومدن! خدا رو شکر غائله سریع ختم به خیر شد و راننده راه افتاد. تو دلم گفتم عجب آدم بی منطقیه! خب این بنده خدا که بی احترامی نکرد؛ وقتی اعتراضش بجاست بپذیر. یه عذرخواهیه دیگه! خرجی نداره که. حداقل عذرخواهی نمی کنی، مقاومت الکی نکن!

ساعت 11 جلسه داشتم. جلسه سنگینی بود. خیلی هم گرون تموم شد! 12:30 اومدم بیرون. سوار اتوبوس شدم که برگردم. توی راه داشتم به این فکر می کردم که چی گفتم و چی شنیدم. یه آن به خودم اومدم دیدم دقیقا نقش اون راننده رو تو جلسه بازی کرده م!!!

ایمان آوردم که کسی رو تحقیر نمی کنی مگر این که خودت عینا تحقیر بشی؛ حتی اگر فقط تو ذهن خودت باشه و در موردش با احدی حرف نزنی!!! ماجرای صبح زیاد جالب نبود. هیچ کس دوست نداره شنونده یه مشاجره لفظی باشه. گرچه چند دقیقه ای بی جهت معطل شدیم، اما شاید راننده هم برای کار خودش دلیلی داشت که اگه می تونست بگه همه بهش حق میدادن! حتی اگر هیچ دلیلی هم نداشت، این که من در موردش حتی تو ذهن خودم قضاوت کنم، دردی رو جز تحقیر یک انسان درمان نمی کنه...

باید جبران کنم. خدا رو شکر که به موقع فهمیدم؛ هر چند خیلی دیر...

حالا من موندم و منطق بی منطقی...

 

منطق بی منطقی...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ پنج شنبه 93/1/28 ] [ 10:28 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

از دوستای بابا و تبریزی هستن. تعطیلات نوروز سه روز مهمان ما بودند. مهمان نه! صاحبخانه بودند! گرچه بار اولی بود که می دیدیمشون, اما خداییش فقط پنج دقیقه اول که داشتم باهاشون احوال پرسی می کردم احساس کردم مهمان داریم! یک هفته قبل از اومدنشون همه آماده باش بودیم. (دو هفته بعدش هم همینطور!) منِ بیچاره هم هنوز از ماجراهای آخر سال کاری خلاص نشده، افتادم به خونه تکونی و لیست برداری از هر آنچه بود و نبود. به حول و قوه الهی حتی اگر احتمال می دادیم ممکنه یه چیزی یه بار هم لازم بشه خریدیم! ماشاء الله تعداد اونا زیاد؛ نسل مورچه های کارگر هم در حال انقراض!!! ناچارا حداقل باید یه کاری می کردیم که کارهای ریز و دست و پا گیر از برنامه حذف شه. بازدیدها و زیارت و برنامه های مهیج تفریحی اونم انقدر فشرده اجازه آزمون و خطا نمیداد. خلاصه مهمون ها آمدند و چه آمدنی...

بنده شخصا به عنوان عضو ارشد کمیته تخصصی مورچه های کارگر (!) روزی دوبار تمام خونه رو جارو می زدم و کل ظرف های خونه رو سه بار می شستم و خشک می کردم که یه وقت خدای نکرده با وعده بعدی غذایی تداخل نداشته باشه! این ها تنها بخشی از خدمات ارزنده عضو کوچکی از جامعه بـــــــــــــــــزرگــــــــــــــــ امداد رسان است که صرفا به جهت عرض وجود بیان شد! بقیه ش هم بماند...

خدای من شاهده هرگز، هرگز، هرگز انقدر به من خوش نگذشته بود!!! جدی میگم... هرگز این همه شخصیت و ادب و صمیمیت رو با این همه ظرافت و تواضع ندیده بودم. بعضی ها کلا جمع الاضدادن. اینا از اوناش بودن! این همه آدم این تیپی یه جا و توی یه خانواده فقط و فقط حکایت از یه سیستم تربیتی درست درمون میده.

علی رغم این که بسیج شده بودیم تا بهشون خوش بگذره و ذره ای سختی نکشن، چند تا موقعیت پیش بینی نشده داغون پیش اومد که اگه اینا آدم حسابی نبودن کلی سخت تر میشد! یه بار توی بازار و یه بار هم سرای مشیر... (دست مسئولین فرهنگی شهر درد نکنه!!!)

شب ها هم که بماند! کل چیدمان پذیرایی رو عوض می کردیم تا جا شیم! دیر تر خوابیدن ها و دیر بیدار شدن ها... تردد صبحگاهی از پنجره اتاق به علت تسخیر کامل هال توسط تیم آقایون! مسابقه سرعت! عملیات نجات! حملات انتحاری! ریختن باقی مونده سس سالاد تو ظرفی که جای دندونای حاج خانم بود! گروه کر شبانه آقایون که کلی ماجرا داشت واسه خودش! تک خوانی! هم خوانی! خاطره گویی مادر بزرگ و عیدی من و آبجی که از تبریز تا این جا اومده بود تا حسابی مزه کنه... گریه های لحظه خداحافظی؛ اونم از آدمایی که ظاهر سخت تری از خودشون نشون می دادن! امیرمحمد کوچولو که حتی اونم فهمیده بود خداحافظی این شکلی یعنی چی... دوستای خوبی که شاید آدم در طول سالیان هم نتونه به دست بیاره و ...

حاجی اومده بود تا مشکل یه بنده خدایی رو حل کنه! تا قبل از اومدنشون زیاد در جریان نبودم. من که خوبه! کل خانواده ش که تا روز آخر سفرشون _ اونم طی عملیات انتحاری یه بنده خدای دیگه که منجر به لو رفتن کل قضیه شد_ نمی دونستن پدرشون همچین کار خیری هم می کنه! و الا خودش که نم پس نمی داد! از همه بدتر ما هم نمی دونستیم که خانواده ش نمی دونن! خلاصه چی شد که ما ضایع نکردیم و آبروی کسی نریخت اونم نمی دونم! (خودمم نفهمیدم چی شد! شما هم زیاد سعی نکنین بفهمین!!!)

امشب بعد از 23 روز در کنار کسی بودیم که حاجی این همه راه رو کوبیده بود و با خانواده از تبریز اومده بود شیراز تا مشکل این بنده خدا حل بشه. به افتخار این گردهمایی زنگ زد به ایشون و از اونجایی که از ارادت ما به ایشون و خانواده شون مطلع بود، بخشی از صحبتاشونو گذاشت رو بلندگو تا ما هم تجدید خاطره ای کرده باشیم و عرض ارادتی. تعارفات معمول که گذشت، این بنده خدا که غرق در مشکلش بود، به حالت تضرع به حاجی گفت: «اول خدا... بعد هم شما! از خدا می خوام که زحماتتون بی نتیجه نمونه...» و حاجی سریع جواب داد: «من تمام تلاشمو می کنم... با خدا معامله کردم و پاداشمو از خودش می خوام...» سریع چشمامو از گوشی به سمت چشمای اون بنده خدا چرخوندم. از تعارفاتش معلوم بود که انقدر غرق در مشکلشه که اصلا نفهمید حاجی چی بهش گفته. دیگه یادم نیست چی گفتن و چی شنیدن...

 

حسبی ربی



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ چهارشنبه 93/1/27 ] [ 11:30 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

از نگاه دین، از پرده بیرون آمدن برخی از حقایق فقط در سایه پرسش امکان پذیر خواهد شد و کسانی که اهل پرسش نیستند، از رسیدن به برخی از حقایق الهی نیز محروم بوده و حتی ممکن است به جهت دوری از پرسش گری خطرات قابل توجهی زندگی آنان را تهدید کند.

تعمق در معارف اسلامی ما را به این نکته رهنمون می کند که فقط پرسیدن نیست که درهای حقیقت را روی ما می گشاید؛ بلکه انسان باید اهل خوب پرسیدن باشد تا با حقایق بیش تری آشنا شود.


رسول الله (ص): «خوب پرسیدن نیمی از دانش است.» (بحار الانوار- ج1- ص 224)


روش شناسی پاسخگویی به پرسش های اعتقادی در فرهنگ قرآن و اهل بیت (ع)- محسن عباسی ولدی- انتشارات جامعة الزهرا (س)- چاپ دوم- ص 23

 

الفبای پرسش گری...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ سه شنبه 93/1/26 ] [ 10:29 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
[ سه شنبه 93/1/26 ] [ 8:14 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم

 

(این رو یکی از دوستان بسیار عزیزم برام ایمیل کردن؛ بسیار به موقع و کاربردی بود. امیدوارم برای شما هم مفید باشه... چند سال پیش تو مهارت های برنامه ریزی یه راهکار تر و تمیز، مشابه همین دیدم که انشاء الله عمری باشه میذارمش. )



????????: دو کلام با در!
[ سه شنبه 93/1/26 ] [ 8:9 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

ایرانی نیست. نهایتا 4 یا 5 سال باید از من بزرگتر باشه... نمی دونم. زندگی عجیب و غریب و پر تلاطمی رو تجربه می کنه! تجربه یه انقلاب، جنگ، مهاجرت و ... . فارسی رو جالب حرف نمی زنه؛ انگلیسیش به مراتب بهتره. به چهار زبان زنده دنیا مسلطه! روز مصاحبه ش منم بودم. شناختم کمی فراتر از یکی دو جلسه کلاسیه؛ کنجکاوی آشنایی با چنین شخصیتی رو هم بهش اضافه کنید! شاید به خاطر تجربیاتشه که انقدر رفتار حساب شده و پخته ای داره. از کوچکترین فرصت های آموزشی نمیگذره. کاریکاتوری رفتار نمیکنه. فانتزی حرف نمی زنه! واقعیِ واقعیه! با دختر کوچولوش به زبان مادری حرف میزنه. میگه دخترم باید حافظ زبانش باشه...

متنفرم از این که یکی همش با گوشیش ور بره! اونم سر کلاس! به نظرم این بی احترامیه؛ به حقوق همه! و این قابل اغماض نیست! یکی دو جلسه که بگذره، همه می دونن واکنشم به این مساله چیه!!! و این دومین جلسه ایه که با همیم!


جلسه اول:

سر وقت نماز، صدای اذان گوشیش بلند شد. ناخودآگاه چشمم به سمت صدا چرخید! تا متوجه شدم که صدای اذانه، کانه اتفاقی نیفتاده باشه، درسمو ادامه دادم! تقریبا نصف کلاس حواسشون به اون بود که با آرامش گوشیشو در آورد و silent ش کرد! نصف کلاس+ من!!! حجاب و لهجه خاصش به اندازه کافی برای بچه ها عجیب بود؛ صدای اذان وسط کلاس هم که...! نگاهی به ساعت کردم. چیزی به پایان کلاس نمونده بود؛ حداقل انقدر نمونده بود که بشه رفت و برگشت!


جلسه دوم:

دوباره صدای اذان گوشیش تو کلاس پیچید! اما این بار هیچ کس (ظاهرا!!!) بهش نگاه نکرد. اکثرا سرشون پایین بود و سرگرم نوشتن! گوشیشو در آورد و خاموشش کرد؛ و ادامه کلاس...

انتظار داشتید چی کار می کردم؟!

تو 15 دقیقه که نمیشه نماز خوند و برگشت! 15 دقیقه که این حرفا رو نداره! به فرض این که همه با وضو باشن، کی نماز بخونیم؟ کی بچه ها جمع شن؟ کی ...؟

آره بابا...!

15 دقیقه که این حرفا رو نداره!

اما احتمالا بشه از خیر 15 دقیقه بی ارزش قبل از کلاس گذشت و استراحت نکرد! و در عوض 15 دقیقه ارزشمند خرید...

البته شاید!

 

بهانه تراشی!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ یکشنبه 93/1/24 ] [ 9:26 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

خیلی غصه دارند این روزها...

مدت هاست که دلم هوای حرم حبیب رو کرده؛

انقدر خرابم که هیچ چیز دلم رو آروم نمی کنه...

دلم فقط یه تجدید دیدار می خواد؛ همین!

نمیدونم!

شاید حال بد این روزهاست که دوری رو اینقدر طولانی کرده...

خدا کنه این طوری نباشه!

که اگه باشه...

تو همین حال و هوا یه پُست نوشتم گلایه آمیز (!) خطاب به امام رضا (ع)!

بچه پر روییه دیگه! اقتضائات خاص خودشو داره! اما خیلی زود خجالت کشیدم و خودم پاکش کردم. تا این که یکی از دوستان این پیامک رو برام فرستاد:


یادمان باشد اگر تنگی دل غوغا کرد،

مهدی فاطمه تنهاست از او یاد کنیم

...

حیف که طرفمون آدم حسابیه و گلایه تو کارش نیست!

که اگه گلایه می کرد...

«اللهم عجل لولیک الفرج»


ببخشید آقا...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ جمعه 93/1/22 ] [ 7:30 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

در غیاب خواهر جان مسئولیت خطیر رسیدگی به امور حیاط به صورت تمام وقت، همه روزه به مدت نیم ساعت، بر عهده بنده ست! خصوصا این مدت که درختا به طرز عجیبی افتادن به تکاپو تا در اسرع وقت نونوار شن! امروز که بعد از یک هفته برگ روبان انفرادی و scanning درخت ها و باغچه ها به دنبال کوچکترین اثری از بهار نارنج و گل های نوشکفته، ناخودآگاه بین برگ های خشکِ روی زمین چشمم افتاد به جای پایِ شیریِ خوش رنگی که از اولین بهار نارنج هایِ امسال روی زمین به جا مونده بود! سریع سرمو بلند کردم و دیدم بـــــــــــــــلـــــــــــــه!!! بالاخره درختای نارنجِ ما هم تصمیم گرفتن سوغاتی بهار رو به تن کنن! تک و توک بین درختا شکوفه های سفید رنگ بهار دیده میشن... (حیف که دیدن کی بود مانند بوییدن!)

جارو و برگ های منتظر رو بی خیال شدم و رفتم سراغ دوربین جان! هر چند دوباره ناچار شدم تمام حیاط رو از اول جارو کنم، بماند... :)

وقتی داشتم حیاط رو با اعتماد به نفسِ تمام برای دومین بار جارو می کردم و همزمان شیطنت های نسیمِ بهاری رو هم با بزرگواری نادیده می گرفتم (!)، به این فکر می کردم که خداییش خیلی وقتا شرایط همین جوریه... خیلی وقتا یه جایی دنبال مطلوبمون می گردیم که شسته رفته تر و دم دستی تره؛ غافل از این که آن چه به دنبالش هستیم رو باید با یه تغییر زاویه دید اساسی، همین دور و برِ خودمون پیداش کنیم...

و این که درخت به چه زیبایی و لطافتی برگ های قدیمی تر رو سخاوتمندانه با برگ های تازه جایگزین می کنه؛ و چه متواضعانه ساقه های قدیمی رو برای رشد جوان تر ها قربانی می کنه...

خیلی چیزهای قدیمی کنج دلم مونده که تا دور نریزمشون، جا برای آن چه که طالبم باز نمیشه...

شاید عشوه گریِ بهار نارنج می خواد اینو بهم بگه که سوگلی ها و نور چشمی ها رو با خرابه ها کاری نیست!

تا دیر نشده، باید دست به کار شم...

به همین سادگی فروردین هم داره میره...

 

بهار نارنج

مسافران بهار!

تازه واردها!

ماهتاب!

(این آخریه تازه وارد نیستا! بهاری هم نیست! همون ماهتابه که می خواد بهاری باشه! انشاء الله...)



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ جمعه 93/1/22 ] [ 6:47 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

صل من قطعک,واعط من حرمک,واحسن الى من اساء الیک وسلم على من سبک.وانصف من خاصمک , واعف عمن ظلمک کما انک تحب ان یعفى عنک, فاعتبر بعفو الله عنک.الا تـرى ان شمسه اشـرقت علـى الابـرار و الفجـار. و ان مطـره ینزل علـى الصالحیـن والخاطئیـن.


با کسـى که از تو بریده بپیـوند, و به آن کـه از تـو دریغ کرده بخشش کن, و با کسى که به تو بدى کرده نیکى کـن. و به کسى که به تو دشنام داده سلام کـن. و با کسى که به تـو دشمنـى ورزیـده انصاف ورز. و کسـى که تـو را ستـم ورزیده عفو کـن, همچنان که دوست دارى که از تـو گذشت شود. به عفو خدا از خودت عبرت گیر, آیا نمی بینی که آفتابـش بر نیکان و بدان هر دو مـى تابـد و بارانـش بر شایستگان و ناشایستگان مى بارد؟


امام صادق (ع)

تحف العقول, ص 305

منبع: تکدید

 

مدارا



????????: از تبار آفتاب...
[ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 8:12 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??