زیر سایه آفتاب |
تعبیر «اولوالعزم» که به پنج تن از بزرگترین پیامبران الهی اطلاق می شود، به معنای «صاحبان عزم» است. چرا از میان همه خصوصیاتی که پیامبران اولوالعزم داشته اند، تنها «عزم» آن ها مورد نظر قرار گرفته است؟ جواب روشن است؛ مراتب روحی انسان در عزم اوست که ظهور می یابد و انسان متناسب با مراتب ایمانی خویش، صاحب ثبوت بیش تری در عزم می شود. اگر در احادیث ما آمده است که ایاک و الکسل و الضجر فانهما مفتاح کل شر، به همین علت است که تنبلی و تن آسایی و کم حوصلگی ملازم با روح شهوت در وجود آدمی است و انسان تا از این مرحله به مرتبه بالاتر_ که روح ایمان است_ عروج نکرده است، تنها علتی که او را به تحرک وا می دارد لذت طلبی است. ... توسعه و مبانی تمدن غرب- شهید سید مرتضی آوینی- نشر واحه- مقاله میمون برهنه!- ص 49
????????: سایه نشین های عالم افروز! [ جمعه 92/12/16 ] [ 9:51 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
... کسانی ممکن است اعتراض کنند که: «ای آقا! ... مگر می شود تشکیلات و زمان بندی اجتماعات را بر انگیزه های درونی بنا کرد؟ انگیزه های درونی که ضمانت اجرا ندارند. این حرف ها حرف های ایده آلیست هاست. بیایید وقعی فکر کنیم؛ اجتماع نظم می خواهد.» جواب حقیر این است که نظم و انگیزه الهی نه تنها منافات ندارند، بلکه با هم ملازم اند؛ اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم. چه چیز «جهاد سازندگی» را قادر ساخت که با نظمی حیرت انگیز طرح «محرم» را چهل و پنج روزه به پایان برساند، حال آن که مقاطعه کارهای خارجی یک سال وقت و صدها برابر هزینه طلب می کردند؟ کار به مثابه عبادت. اتفاقا نظام جمهوری اسلامی نیز باید سعی کند که تشکیلات اجرایی خویش را در عین حال بر نظم و انگیزه های درونی بنا کند. توسعه و مبانی تمدن غرب- شهید سید مرتضی آوینی- نشر واحه- مقاله بهشت زمینی- ص 43
????????: سایه نشین های عالم افروز! [ جمعه 92/12/16 ] [ 9:31 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
[ جمعه 92/12/9 ] [ 9:3 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
عقب نشسته بود. دو متر پایین تر راننده ترمز زد و یه مسافر دیگه هم جلو سوار شد. یه کورس جلوتر مسافر دوم پیاده شد. حالا فقط اون بود و راننده. بخاطر یه حس قدیمی همیشه از راننده ها می ترسید! زیرچشمی یه نگاهی به راننده انداخت. صاف نشسته بود و خیره شده بود به روبرو... موهاش تقریبا سفیدِ سفید بود؛ غیر از ابروهاش که انگار سفید و سیاه روزگار کم تر بهشون اثر کرده بود... بعد نوبت ماشین بود؛ یه نگاهی به دور و بر چرخوند: یه پراید سفید نسبتا تر و تمییز. هنوز کف ماشین آثاری از پلاستیکای روی صندلی ها دیده می شد. همیشه آویز جلوی ماشین ها براش جلب توجه می کرد. آویزها هم حرف برای گفتن زیاد دارن! درست مثل کفش ها! یه آویز فلزی بود؛ یه چیزی مثل یه گردنبند؛ شایدم یه پلاک. انقدر ماشینه خالی بود، که به مراتب بزرگ تر از حد معمول به نظر می رسید! همه چیز خیلی ساده بود؛ تنها چیزی که جلب توجه می کرد ریش نسبتا بلند راننده بود و نگاه مرموزی که فقط به روبرو دوخته می شد... راننده دوباره جلوی یه مسافر دیگه ترمز زد. توجهش به مسافر جلب شد. یه مرد میانسال با دو تا کیسه زباله بزرگ تو بغلش... مسافر خم شد و راننده را نگاه کرد: - «ملاصدرا دو تومن!» - «بیا بالا برادر...» - «وسایلو می خوام بذارم صندوق عقب...» همونطوری که جلو رو نگاه می کرد صندوق رو زد و مسافر صندوق رو باز کرد. چراغ ماشین روشن شد. دوباره حواسش رفت به سمت راننده! هنوز داشت جلو رو نگاه می کرد! انگار صورتش هیچ ماهیچه ای نداره! اصلا هیچ تغییری تو صورتش احساس نمی شد! اما حالا انگار چشماش یه چیز دیگه ای می گن! وسایلشو گذاشت تو صندوق و سوار شد. همچین خودشو انداخت رو صندلی جلو که انگار وزنه 220 کیلو رو گذاشته باشه زمین! چند ثانیه ای از پشت به مرد مسافر نگاه کرد. لحن صداش به نظر خیلی مضطرب میومد: - «خیلی دیرم شده... می خوام میان بُر بزنی! نیفتیم تو ترافیک! اگه 5 دقیقه دیگه اونجا نباشم، قشنگ 3 میلیون جنس مونده رو دستم!» - «مسیرمون مستقیمه برادر! نمی تونیم میان بُر بزنیم که!» دوباره حواسش رفت سمت راننده که گرچه داشت جواب مرد مسافر رو میداد، اما هنوزم به جلو نگاه می کرد. «فکر کنم گردنشو نمی تونه بچرخونه!» شروع کرد به حساب کردن: «من دو کورس قبل از این آقا سوار شدم، یه کورس بعدش هم پیاده میشم! بازم کرایه م نمیشه دو تومن! حالا این بدبخت دیرش شده، تو چرا از آب گِل آلود ماهی میگیری؟!! من نمی دونم چرا مردم حقوق ضایع شده شونو میان تو خیابون از بقیه میگیرن! گیریم که عالم و آدم علیه شما، باید بیای پول مردمو بچاپی! چه فرقیه بین اون که بیت المال رو یه لقمه چپ میکنه با اون که قطره قطره خون مردمو میمکه! کار اولی صد شرف داره! برادر... برادر... کدوم برادر؟! حداقل اعتراضی داری، عین آدم اعتراض کن!» همین طوری داشت زیر چشمی راننده رو می پایید و با اخم تو دلش نق میزد که مرد مسافر به مقصد رسید. پولو داد و پیاده شد که وسایلشو از صندوق برداره. نگاهش دنبال مسافر دوید: «گیریم این آقا دزد! تو چرا باج میدی الکی! حالا اگه نگفته بودی دو تومن، سوارت نمی کرد؟! از خداشم بود! اصلا خلایق هر چه لایق! همین شمایین که اینا رو اینجوری کردین!» صدای راننده دوباره توجهشو جلب کرد: - «ببخشید برادر...» «حالمو به هم زدی از بس گفتی برادر! کدوم برادر؟! اگه خیلی برادری، کلاهشو بر ندار؛ نمی خواد بهش بگی برادر!» مرد که چند قدمی از ماشین فاصله گرفته بود برگشت و سر خم کرد سمت راننده: - «بقیه پولتون برادر...» سرشو چرخوند و زل زد به راننده! هنوزم داشت روبرو رو نگاه می کرد...
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ چهارشنبه 92/12/7 ] [ 11:21 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
علی (ع) در مسائل فردی و شخصی در نهایت درجه نرم و مهربان و خوشروست، ولی در مسائل اصولی یک ذره انعطاف نمی پذیرد. دو نمونه را به عنوان دلیل ذکر می کنم. علی مردی بود بشّاش، بر خلاف مقدس مآب های ما که همیشه از مردم دیگر بهای مقدسی می خواهند، همیشه چهره های عبوس و اخم های در هم کشیده دارند و هیچ وقت حاضر نیستند یک تبسم به لبشان بیاید، گویی لازمه قدس و تقوا عبوس بودن است. گفت: صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمی چسبی به دل زحمت مده صمغ و کتیرا را چرا باید این طور بود و حال آنکه: «المؤمن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه» (نهج البلاغه/ حکمت 333): مؤمن بشاشتش در چهره اش است و اندوهش در دلش. مؤمن اندوه خودش را در هر موردی (اندوه دنیا، اندوه آخرت، مربوط به زندگی فردی، مربوط به عالم آخرت، هر چه هست) در دلش نگه می دارد و وقتی با مردم مواجه می شود شادی اش را در چهره اش ظاهر می کند. علی (ع) همیشه با مردم با بشاشت و با چهره بشّاش روبرو می شد، مثل خودِ پیغمبر. علی (ع) با مردم مزاح می کرد مادام که به حد باطل نرسد، همچنان که پیغمبر مزاح می کرد. رنود {ضد} مولا یگانه عیبی که برای خلافت به علی گرفتند- عیب واقعی که نمی توانستند بگیرند- این بود که گفتند: «عیب علی این است که خنده روست و مزاح می کند؛ مردی باید خلیفه بشود که عبوس باشد و مردم از او بترسند، وقتی به او نگاه می کنند بی جهت هم شده از او بترسند.» پس چرا پیغمبر این طور نبود؟ خدا که درباره پیغمبر می فرماید: «فبما رحمة من الله لنت لهم و لو کنت فظّا غلیظ القلب لانفضّوا من حولک...»؛ (آل عمران/ 159) اگر تو آدم تندخو و خشن و سنگدلی می بودی، نمی توانستی مسلمین را جذب کنی و مسلمین از دور تو می رفتند. سیره نبوی- استاد شهید مرتضی مطهری (ره)- صفحه 121- انتشارات بینش مطهر
برداشت آزاد: اینایی که همیشه اخمو اند می خوان بگن ما هم ابرو داریم؛ شایدم می خوان بگن: ما مقدس مآبیم!!! ????????: لحظه ای درنگ باید... [ سه شنبه 92/12/6 ] [ 10:32 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
دوشنبه ها صفا سیتیه! سه ساعت زودتر میام خونه! به پشتوانه این سه ساعت وقت اضافه چه وقت ها که من نکشتم!!! انگار دوشنبه ها رو برام این جوری حساب می کنن: 24 ساعت +3 ساعت وقت اضافه!!! (فکر کن! اگه واقعا این جوری بود فکر کنم من کل هفته رو تعطیل عمومی اعلام می کردم!) امروز هم دوشنبه بود! به عشق این سه ساعت بدو بدو اومدم خونه و ... این روزا مامانم حسابی دست تنهاست... کوچکترین نمودش فعالیت های خود جوش مادرانه در یک ماهه آخر ساله که به تمام کارهای روزمره و اتفاقات غیر منتظره و زلزله های ناگهانی و حوادث غیر مترقبه اضافه میشه!!! :| مامان بنده اصولا اهل گلایه نیستن... انگار خدا تو برنامه نویسی ایشون اصلا این عبارت رو درج نکرده باشه!!! باید خیلی خوب بشناسیشون که بفهمی این حرفا و این حالت چهره و این حرکات یعنی: «ایها الناس... به دادم برسین! من دیگه خسته شدم!!! مگه یه آدم چقدر توان داره؟!!» (کاش حداقل می تونستن اینا رو به خودشون بگن! گفتم که اشکال اصلی از برنامه نویسیه!) امروز از اون روزا بود! خستگی دو روز گذشته با همه ماجراهایی که داشتیم حسابی رو دوش بابا و مامان سنگینی کرده... همه اینا یه طرف، بنایی اجباری هم یه طرف! آقا ما اومدیم خونه دیدیم قوم تاتار بین راه یه سرم به خونه ما زدن! طبق معمول مستقیم رفتم اتاقم که دیدم بله... (همون قضیه مامانم...) بی خیال اون وقت اضافه شدم و آستین همت را بالا زده افتادم به جون هال... حالا بساب، کی بساب! شک نداشتم که کافیه یک دقیقه غفلت کنم تا مامانم خودش به تنهایی ترتیب همشو بده... لذا چنان در بحر مکافات مستغرق شدیم که تا کمر به گِل نشسته بودیم! یعنی به وضعی که اگه «کوزت» منو میدید، مستقیم می رفت ثبت احوال اسمشو عوض می کرد! القصه! در بحر مکافات شلپ شولوپ می کردیم که پدر محترم هم از راه رسیدند و به تیم امداد ملحق شدند! من فقط نمی دونم چرا هر وقت بابام به ما کمک می کنن کارا بیش تر میشه؟!! (آخه اون جاهایی رو که بنده به عنوان تخفیف مجازات در نظر می گیرم و بی خیال می شم، ایشون با حساسیت خاص خودشون به سراغش میرن و ... . می دونین دقیقا بدبختی من تو این دار فانی چیه؟! این که خدا بهم دو تا مامان داده!!! اگه من کاری رو انجام دادم که دادم! اگه ندم، خودشون انجام میدن! بی خیال آقا... دهن منو وا نکنین که حرف ها دارم سرِ این قضیه! چرا اینا این جورین رو باید از خدا پرسید؛ و این که خدا چرا این دو تا رو به من داد؟ ای بابا...) امشب بعد از مدت ها با بابام یه خرابکاری مشترک انجام دادیم! از اونایی که بعدش مامانم کلی حرص می خوره! آی حال داد! البته حینِ ارتکاب عمل؛ نه بعدش! اولش که به عنوان بنّا این تو و این میدانه! اما بعدش با حفظ سِمَت و به عنوان دخترِ خونه باید هر چی گند زدی رو خودت جمع کنی! وَ اِلّا ... مادر محترم وارد عمل میشن؛ که بس ناجوانمردانه ضایع است! خیلی خوش گذشت... خستگی عملگی امروز، خستگیِ همه این روزها رو از تنم در آورد! هر چند باید تا صبح در خدمتِ کتاب ها و برگه های محترمی باشم که الان ردیف جلوم ایستادن و بی وقفه التماس دعا دارن(!!!)؛ اما ارزششو داشت؛ خیلی بیش از این ها هم ارزششو داره... امشب وقتی بابام داشتن بهم می گفتن چی رو بیارم، یا چی رو ببرم، فقط به یه چیز فکر می کردم؛ به این که مدت ها بود بابام ازم چیزی نخواسته بودن! (همین حالاشم نخواستن؛ اما بچه ست دیگه! دلش به همین چهار تا بدو بدو خوش میشه!) به این فکر می کردم که مدت ها بود مامانم ننشسته بودن و به من بگن چی کار کنم یا چی کار نکنم! چقدر حس خوبی بود که اونا دستور بِدَن و من مثل یه غلام حلقه به گوش فقط بگم: «چشم!» اونم چی اربابایی... حتی یه غلام بی چشم و رو مثل من هم خودشو جلو اربابش جمع و جور می کنه... این خاصیت عشقه... خدایا شکرت... روزم به خیر شد. ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ دوشنبه 92/12/5 ] [ 10:24 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
عقب عقب داشت از پله های بانک میومد پایین! یادم به اون روزی افتاد که ناچار شدم دنده عقب از اون ون کذایی بیام پایین!!! تا عصاشو دیدم دویدم به سمتش. معلوم بود که حسابی از ارتفاع پله ها ترسیده! بازوشو محکم گرفتم و با یه لبخند بهش گفتم: «حاج خانم نترسید! من پشتتون ایستادم! کافیه بچرخید و دستتون رو به من تکیه بدید.» به سمتم برگشت و دستمو گرفت. چشماش پر از اشک بود! خدای من! این چرا این مدلیه؟!! انقدر شدید گریه می کرد که قطره های اشکش هنوز روی صورتش نیومده، می لغزیدن و روی مانتو سیاه و بلندش محو می شدن. راستش یه کم ترسیده بودم. با هر بدبختی بود چرخید و از یه طرف به نرده های کنار پله ها و از اون طرف هم به عصاش تکیه داد و اومد پایین! (منم این وسط دیدم کسی نیست به من تکیه کنه، کم نیاوردم و همچنان که بازوش تو دستم بود اومدم جلوش و به جاش راهنما می زدم!!! فقط نمی دونم چرا انقدر برام دعای خیر می کرد؟!!) حالش اصلا خوب نبود. مسیرشو ازش پرسیدم. حدود 50 متری هم مسیر بودیم! همچنان که راهنما می زدم (!) اومدیم کنار خیابون اصلی تا براش تاکسی بگیرم. شاید سه دقیقه هم با هم نبودیم؛ اما کل زندگیشو برام تعریف کرد! این که همسرش سال هاست فوت کرده و سه تا دختر داره که هر سه رو با جهاز خوب و آبرومند عروس کرده و حالا خیلی خوشبختن. و خودش که بعد از این همه دوندگی حالا علیل شده. اومده بود بانک تا یارانه بگیره و پول قبض هاشو پرداخت کنه! فکر کن... (از تنهاییش گله نکرد! حتما وقت نشد!!! و الا اگه من بودم هر چی از دهنم در میومد به اون دامادای ... ام می گفتم!!! خوبه من داماد ندارم!) پاهاش خیلی اذیتش می کرد! اون گریه شدیدش هم که البته هنوز ادامه داشت به خاطر پاهاش بود. می گفت دکتر گفته باید کفش طبی بپوشی؛ اما ...! به خودم گفتم: «خب اگه باید بپوشه، بپوشه دیگه! گریه کردن نداره!» (نگران نباشین! سر سه صدم ثانیه خودم به خودم گفتم: آی کیو!!!) خیلی سریع یه تاکسی جلو پامون ایستاد، مسیرشو به راننده گفتم و سوار شد. و همچنان که دعام می کرد از جلوم دور شد... و من همین طور که چشمام دنبال اون ماشین می دوید با خودم فکر می کردم: «عجب دخترای خوش انصافی داره! حق بازنشستگی مادرشون رو با کلیه حقوق و مزایا پرداخت کردن!!! عجب دامادای خوش غیرتی! اجازه ندادن عزت نفس مادرشون یه ذره هم پایمال بشه؛ یا احساس کنه زمین گیر شده که این همه آدم تو سر می زنن که نذارن با این پاها از جاش تکون بخوره!!!» از صبح تا الان هر وقت یادم به اون خانم میوفته به خودم میگم: «عجب شیرمردایی اند پدران ما و عجب سرو قامتانی اند مادرانمون؛ که قد قامت کردند جلوی همه مشکلات و اجازه ندادند بفهمیم انتظار یارانه کشیدن یعنی چی؛ نگذاشتن چشممون به صف های طولانی سبد کالا بیفته!!! و حتی نذاشتن بفهمیم تو همه این سال ها چه بر سرشون اومد...» عجب تر ماییم که هنوز هم آدمیم!!!
????????: ورود ممنوع! [ شنبه 92/12/3 ] [ 10:56 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
[ جمعه 92/12/2 ] [ 11:43 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
یه چیزی انگار راه نفستو می بنده... دلت می خواد با یکی در میونش بذاری... اما نه! زیادم دلت نمی خواد! فکر نکنم کسی دلش بخواد جواب صداقت چشماش، قضاوت دو حلقه چشم غریبه باشه! نه... هیچ کس دلش نمی خواد... دردتو میذاری کنج دلت تا مزمن بشه، و بدنت به سنگینی بارش عادت کنه؛ اما هرگز تن به ذلت مطرح کردنش با دل های نامحرم و عجول نمی دی! دل هایی که از سرِ نامهربونی نامحرم نشدن! گناهشون اینه که یاد نگرفتن حرف ها رو همون طوری که هست بشنون... یاد نگرفتن که حرف زدن و شنیدن، مثل دیدن نیست که نیاز به عینک های جورواجور داشته باشه! کاریش نمیشه کرد... به هر حال نامحرمند و نامحرمان را بدین سرای راهی نیست... به اینجای مرثیه دلت که می رسی، از کل دارایی های نقدی و غیر نقدی دلت (!) فقط یه آه می مونه که اونم میسپاری به آغوشِ مهمان نوازِ هوا... دلت سنگ، کاغذ، قیچی می خواد... سنگ می خواد تا بشکنی این حصار تنگ دلتنگی رو؛ و آزاد بشی از بندِ خسَّتِ دیوارِ دل... کاغذ می خواد تا بنویسی همه گلایه هاتو از خودت به خودت؛ و یه بار برای همیشه مچاله ش کنی و بندازیش دور! قیچی می خواد تا به واحد سلول تبدیل کنی همه تافته های جدا بافته دلت رو... رو در روی آینه... درست اون روبرو... تا درس عبرتی بشه برای افکار جوونی که هنوز معصومیتشون رو تو ذهنت از دست ندادن... (البته اگه تهِ این مراسم ریز ریز کنون چیزی باقی بمونه که مجال عبرت گرفتن پیدا کنه!!!) اما افسوس! افسوس که تو این چاردیواری تنگ نه سنگ جا میشه، و نه قیچی مجال پر زدن پیدا می کنه... اینجا همون جاییه که خودتی و خودت... رو در رو... دست خالی... باید یه نفس عمیق بکشی، آستین همت بالا بزنی و تصمیم بگیری از کجا شروع کنی خونه تکونی این خراب آبادی رو که خودت تنهایی درستش کردی! تنهایی درستش کردی و حالا باید تنهایی خرابش کنی... میگن: ساختن سخت تر از خراب کردنه؛ من معتقدم که همیشه همین طوریه... این مورد هم نباید استثنا باشه؛ پس: بسم الله. ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ جمعه 92/12/2 ] [ 10:36 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |