سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

 

چطور ممکنه حق با ما باشه، وقتی ما با حق نیستیم؟!!




????????: ورود ممنوع!
[ جمعه 93/5/10 ] [ 5:59 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

اشک هایت را بی مهابا ببار!

بگذار تا قطره قطره مجال افتادن پیدا کنند؛

اما به یاد داشته باش:

که شاید «صبر» همان قطره آخری است،

که جایی میان زمین و آسمان مانده؛

اما ننگ افتادن را نمی پذیرد...

می ماند،

خشک می شود،

و می میرد؛

اما هرگز نمی افتد.





????????: ورود ممنوع!
[ یکشنبه 93/3/11 ] [ 9:59 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
[ جمعه 93/2/26 ] [ 7:0 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رو می کند به یگانه فرزند عزیزش وجود مقدس صدیقه طاهره سلام الله علیها و می فرماید: یا فاطمة اعمل بنفسک دخترکم! خودت برای خودت عمل کن انی لا اغنی عنک شیئا من به درد تو نمی خورم؛ از انتسابت با من کاری ساخته نیست. تعلیمات مرا بپذیر  و دستورات مرا عمل کن. مگو پدرم پیغمبر است. پدرم پیغمبر است به درد تو نمی خورد؛ به دستور پدرت عمل کردن به دردت می خورد.

مجموعه ‏آثار استاد شهید مطهرى ج 25 ص 444

السلام علیک یا بنت رسول الله (س)


????????: ورود ممنوع!
[ یکشنبه 93/1/31 ] [ 9:49 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
[ سه شنبه 93/1/26 ] [ 8:14 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

... تبلیغات تجاری در سراسر دنیا بر وجود حیوانی بشر و کثیف ترین امیال و آمال او بنا شده است و هیچ چاره ای جز این نیست: برای حفظ سیستم کنونی اقتصاد آزاد و دست آوردهای آن که فرآورده های تمدن کنونی مغرب زمین باشد، باید از یک سو دوام و ماندگاری تولیدات کارخانه ها را تقلیل داد و از سوی دیگر مردم را به مصرف هر چه بیش تر و اسراف و تبذیر وادار کرد. تصور این که مردم دنیا حتی برای لحظه ای به نیازهای حقیقی خویش و الگویی متناسب با حوائج واقعی انسان بازگردند، برای یک اقتصاددان وحشتناک ترین چیزی است که ممکن است اتفاق بیفتد. اگر حتی برای یک لحظه چنین اتفاقی در دنیا بیفتد و مردم فقط برای یک لحظه، درست به اندازه نیاز واقعی خویش مصرف کنند، ادامه روند کنونی توسعه صنعتی دچار مخاطرات و بحران هایی آن همه عظیم خواهد شد که تصور آن بسیار دشوار است.

 

توسعه و مبانی تمدن غرب- شهید سید مرتضی آوینی- نشر واحه-

مقاله دیکتاتوری اقتصاد- ص93

 

اقتصاد آزاد!



????????: ورود ممنوع!
[ سه شنبه 93/1/5 ] [ 10:43 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
[ جمعه 92/12/9 ] [ 9:3 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

عقب عقب داشت از پله های بانک میومد پایین! یادم به اون روزی افتاد که ناچار شدم دنده عقب از اون ون کذایی بیام پایین!!! تا عصاشو دیدم دویدم به سمتش. معلوم بود که حسابی از ارتفاع پله ها ترسیده! بازوشو محکم گرفتم و با یه لبخند بهش گفتم: «حاج خانم نترسید! من پشتتون ایستادم! کافیه بچرخید و دستتون رو به من تکیه بدید.» به سمتم برگشت و دستمو گرفت. چشماش پر از اشک بود! خدای من! این چرا این مدلیه؟!! انقدر شدید گریه می کرد که قطره های اشکش هنوز روی صورتش نیومده، می لغزیدن و روی مانتو سیاه و بلندش محو می شدن. راستش یه کم ترسیده بودم. با هر بدبختی بود چرخید و از یه طرف به نرده های کنار پله ها و از اون طرف هم به عصاش تکیه داد و اومد پایین! (منم این وسط دیدم کسی نیست به من تکیه کنه، کم نیاوردم و همچنان که بازوش تو دستم بود اومدم جلوش و به جاش راهنما می زدم!!! فقط نمی دونم چرا انقدر برام دعای خیر می کرد؟!!)

حالش اصلا خوب نبود. مسیرشو ازش پرسیدم. حدود 50 متری هم مسیر بودیم! همچنان که راهنما می زدم (!) اومدیم کنار خیابون اصلی تا براش تاکسی بگیرم. شاید سه دقیقه هم با هم نبودیم؛ اما کل زندگیشو برام تعریف کرد! این که همسرش سال هاست فوت کرده و سه تا دختر داره که هر سه رو با جهاز خوب و آبرومند عروس کرده و حالا خیلی خوشبختن. و خودش که بعد از این همه دوندگی حالا علیل شده. اومده بود بانک تا یارانه بگیره و پول قبض هاشو پرداخت کنه! فکر کن... (از تنهاییش گله نکرد! حتما وقت نشد!!! و الا اگه من بودم هر چی از دهنم در میومد به اون دامادای ... ام می گفتم!!! خوبه من داماد ندارم!)

پاهاش خیلی اذیتش می کرد! اون گریه شدیدش هم که البته هنوز ادامه داشت به خاطر پاهاش بود. می گفت دکتر گفته باید کفش طبی بپوشی؛ اما ...! به خودم گفتم: «خب اگه باید بپوشه، بپوشه دیگه! گریه کردن نداره!» (نگران نباشین! سر سه صدم ثانیه خودم به خودم گفتم: آی کیو!!!) خیلی سریع یه تاکسی جلو پامون ایستاد، مسیرشو به راننده گفتم و سوار شد. و همچنان که دعام می کرد از جلوم دور شد...

و من همین طور که چشمام دنبال اون ماشین می دوید با خودم فکر می کردم: «عجب دخترای خوش انصافی داره! حق بازنشستگی مادرشون رو با کلیه حقوق و مزایا پرداخت کردن!!! عجب دامادای خوش غیرتی! اجازه ندادن عزت نفس مادرشون یه ذره هم پایمال بشه؛ یا احساس کنه زمین گیر شده که این همه آدم تو سر می زنن که نذارن با این پاها از جاش تکون بخوره!!!»

از صبح تا الان هر وقت یادم به اون خانم میوفته به خودم میگم: «عجب شیرمردایی اند پدران ما و عجب سرو قامتانی اند مادرانمون؛ که قد قامت کردند جلوی همه مشکلات و اجازه ندادند بفهمیم انتظار یارانه کشیدن یعنی چی؛ نگذاشتن چشممون به صف های طولانی سبد کالا بیفته!!! و حتی نذاشتن بفهمیم تو همه این سال ها چه بر سرشون اومد...»

عجب تر ماییم که هنوز هم آدمیم!!!

 

مادربزرگ؛ بزرگ مادر...



????????: ورود ممنوع!
[ شنبه 92/12/3 ] [ 10:56 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
........

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??