سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

چند مدت پیش، طبق عادت همیشگی یه وقت اضافه پیدا کردم و پیاده راه افتادم سمت محل کارم! یه دفعه چشمم افتاد به یه آقای مسن که حدود صد متری از من فاصله داشتن. یادم افتاد به یکی از بهترین استادای زبان دوران دانش آموزیم. فرم موهاشون، دیسیپلین خاصشون و حتی نوع لباس پوشیدنشون! یادمه که همیشه به طرز عجیبی مرتب و اتو کشیده بودن! از بچه ها شنیده بودم که ایشون تنها زندگی می کنن! همیشه برام جالب بود که یه پیرمردِ تنها چه طوری می تونه این همه با سلیقه و مرتب باشه؟!! همه این ویژگی های مثبتِ ظاهری به کنار؛ اخلاق و سواد علمی ایشون هممون رو دیوونه کرده بود! همه عاشقشون بودن! راستش من از آدمایی که همه کاری می کنن و همه جور حرفی می زنن تا چهار تا آدم دور و برشون جمع شن اصلا خوشم نمیاد! اما شخصیت ایشون طوری بود که هر کس بهشون می رسید احساس حضور در مقابل یه اقیانوس بزرگ بهش دست میداد؛ در مقابل چنین عظمتی چاره ای نمی مونه جز کرنش و سکون...

_«صبر کن ببینم! نکنه خودشون باشن؟!!»

یه کم سرعتمو زیاد کردم و سعی کردم صورتشونو ببینم.

_«یعنی ممکنه؟! بعد از 10 سال؟!»

کنجکاوانه و به سرعت دنبالشون راه افتادم! چندین نفر بینمون بودن. اون ساعت از روز تو یه خیابون اصلی تو مرکز شهر، به سختی میشد سریع راه رفت؛ چه برسه به این که سعی کنی با اون فاصله صورت کسی رو از پشت ببینی! شاید اشتباه گرفته باشم! اگه اشتباه کرده باشم کلی ضایع میشم! هر چه من تقلا می کردم، ایشون انگار که هیچ مانعی جلوشون نباشه با سرعت ثابتی راه می رفتن! خلاصه با خوف و رجا بهشون رسیدم! باورم نمیشد! خودشون بودن! انگار 10 سال به عقب برگشته باشم:

_«سلام استاد!»

به سمت صدا برگشتن و با صمیمیت خاص خودشون جواب سلاممو دادن. سریع مثل این شیرین عسلا توضیح دادم که من قبلا کجا و در چه سطحی افتخار شاگردی داشتم، که...

ایشون منو به اسم کوچیک صدا کردن! خدای من! باورم نمیشه که ایشون اسم منو یادشون مونده باشه!

کف همون پیاده روی کذایی وایساده بودیم و حال و احوال می کردیم. ایشون از اوضاع درس و کار و بار من پرسیدن و من مات و مبهوت جواب سؤالاشونو میدادم. اگه ایشون ازم نخواسته بودن که کنار بایستیم، فکر کنم اصلا متوجه جمعیتی که سعی می کردن ازمون رد شن نمیشدم! منِ شیفته غرقِ در پاسخگویی و ایشون غرقِ در چیزی که حسِ روشنی ازش نداشتم... دلیل شگفت زده بودن خودمو می فهمیدم، ولی دلیل شگفت زده بودن ایشون رو نه! کمی که صحبتمون پیش رفت و گفتم که چطور متوجه حضور ایشون شدم، فهمیدم شگفتی شون از اینه که یکی از شاگرداشون با چه عشقی ممکنه از پشت سر ایشونو ببینه و سعی کنه خودشو برسونه تا عرض ادبی کرده باشه!

وقتی فهمیدن منم وارد حوزه تدریس شدم، شروع کردن بی امان راهکار دادن و انتقال تجربیات! نشون به اون نشون که نیم ساعت ایشون به احترام منِ کم ترین ایستاده بودن و درست مثل همیشه برام استادی می کردن! و من با اشتیاق گوش می دادم. چندین روش آموزشی رو در عرض چند دقیقه به من یاد دادن که عمرا با تجربه کم خودم این ظرافت ها رو می فهمیدم! و شاید باورتون نشه، حتی ازم سؤال هم پرسیدن! درست مثل یه کلاس درس رسمی! و جالب تر این که منم جواب دادم و حتی یه بار دست و پامو گم کردم و تپق زدم! الان که دارم این متن رو بعد از 1/5 ماه می نویسم، هنوز طنین صدا و جملات ایشون رو به وضوح می شنوم؛ واژه به واژه!

بعد ابراز خوشحالی و تشکر کردن، و به قول خودشون از اینکه وقت منو تلف کردن عذرخواهی کردن!!! و من که از شرمندگی نمی دونستم باید در جواب این حرفشون چی بگم، فقط تونستم بگم: «یه استاد همیشه یه استاده، و یه شاگرد همیشه یه شاگرد! حیف که این بار هم که بعد از 10 سال دوباره افتخار شاگردی پیدا کردم، نتونستم حق شاگردی رو ادا کنم...»

و ایشون با لبخندی از من تشکر کردن و گفتن که روزشون بخیر شد!

راستش اون روز، گرچه از این حرف استاد قلباً به وجد اومدم، اما گذاشتم به حساب ادب استادی و تعارفات معمول! اما امروز این طوری فکر نمی کنم! من استاد نیستم؛ اما شاگردای من همون اشتباهاتی رو می کنن که من می کردم! حتی گاهی خیلی از حرمتایی رو که من نگه می داشتم هم نگه نمیدارن! خیلی سعی می کنم دوستانه با بچه ها رفتار کنم؛ با بعضی شون تفاوت سنی زیادی ندارم؛ کم تر، بیشتر... اما جوان ترها گاهی دلمو به درد میارن! مثل امروز که انقدر دلم پر بود از نامهربونی هاشون که پناه آوردم به نوشتنش رو صفحه سفید وبلاگم! می دونم که این دل منه که بیش از حد رنجور شده و قدرت تحملشو از دست داده؛ اما...

استادای نسل ما استادای نسل جدید نیستن؛ اما شاگردای نسل جدید همون شاگردای قدیمی اند!!! به نظرم تنها راه حل قطعی اینه که ما هم استاد شیم و سپید موی؛ و آرام چون اقیانوس...

 

آرام چون اقیانوس...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ شنبه 92/12/17 ] [ 10:31 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??