زیر سایه آفتاب |
از نگاه دین، از پرده بیرون آمدن برخی از حقایق فقط در سایه پرسش امکان پذیر خواهد شد و کسانی که اهل پرسش نیستند، از رسیدن به برخی از حقایق الهی نیز محروم بوده و حتی ممکن است به جهت دوری از پرسش گری خطرات قابل توجهی زندگی آنان را تهدید کند. تعمق در معارف اسلامی ما را به این نکته رهنمون می کند که فقط پرسیدن نیست که درهای حقیقت را روی ما می گشاید؛ بلکه انسان باید اهل خوب پرسیدن باشد تا با حقایق بیش تری آشنا شود. رسول الله (ص): «خوب پرسیدن نیمی از دانش است.» (بحار الانوار- ج1- ص 224) روش شناسی پاسخگویی به پرسش های اعتقادی در فرهنگ قرآن و اهل بیت (ع)- محسن عباسی ولدی- انتشارات جامعة الزهرا (س)- چاپ دوم- ص 23
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ سه شنبه 93/1/26 ] [ 10:29 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
ایرانی نیست. نهایتا 4 یا 5 سال باید از من بزرگتر باشه... نمی دونم. زندگی عجیب و غریب و پر تلاطمی رو تجربه می کنه! تجربه یه انقلاب، جنگ، مهاجرت و ... . فارسی رو جالب حرف نمی زنه؛ انگلیسیش به مراتب بهتره. به چهار زبان زنده دنیا مسلطه! روز مصاحبه ش منم بودم. شناختم کمی فراتر از یکی دو جلسه کلاسیه؛ کنجکاوی آشنایی با چنین شخصیتی رو هم بهش اضافه کنید! شاید به خاطر تجربیاتشه که انقدر رفتار حساب شده و پخته ای داره. از کوچکترین فرصت های آموزشی نمیگذره. کاریکاتوری رفتار نمیکنه. فانتزی حرف نمی زنه! واقعیِ واقعیه! با دختر کوچولوش به زبان مادری حرف میزنه. میگه دخترم باید حافظ زبانش باشه... متنفرم از این که یکی همش با گوشیش ور بره! اونم سر کلاس! به نظرم این بی احترامیه؛ به حقوق همه! و این قابل اغماض نیست! یکی دو جلسه که بگذره، همه می دونن واکنشم به این مساله چیه!!! و این دومین جلسه ایه که با همیم! جلسه اول: سر وقت نماز، صدای اذان گوشیش بلند شد. ناخودآگاه چشمم به سمت صدا چرخید! تا متوجه شدم که صدای اذانه، کانه اتفاقی نیفتاده باشه، درسمو ادامه دادم! تقریبا نصف کلاس حواسشون به اون بود که با آرامش گوشیشو در آورد و silent ش کرد! نصف کلاس+ من!!! حجاب و لهجه خاصش به اندازه کافی برای بچه ها عجیب بود؛ صدای اذان وسط کلاس هم که...! نگاهی به ساعت کردم. چیزی به پایان کلاس نمونده بود؛ حداقل انقدر نمونده بود که بشه رفت و برگشت! جلسه دوم: دوباره صدای اذان گوشیش تو کلاس پیچید! اما این بار هیچ کس (ظاهرا!!!) بهش نگاه نکرد. اکثرا سرشون پایین بود و سرگرم نوشتن! گوشیشو در آورد و خاموشش کرد؛ و ادامه کلاس... انتظار داشتید چی کار می کردم؟! تو 15 دقیقه که نمیشه نماز خوند و برگشت! 15 دقیقه که این حرفا رو نداره! به فرض این که همه با وضو باشن، کی نماز بخونیم؟ کی بچه ها جمع شن؟ کی ...؟ آره بابا...! 15 دقیقه که این حرفا رو نداره! اما احتمالا بشه از خیر 15 دقیقه بی ارزش قبل از کلاس گذشت و استراحت نکرد! و در عوض 15 دقیقه ارزشمند خرید... البته شاید!
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ یکشنبه 93/1/24 ] [ 9:26 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
خیلی غصه دارند این روزها... مدت هاست که دلم هوای حرم حبیب رو کرده؛ انقدر خرابم که هیچ چیز دلم رو آروم نمی کنه... دلم فقط یه تجدید دیدار می خواد؛ همین! نمیدونم! شاید حال بد این روزهاست که دوری رو اینقدر طولانی کرده... خدا کنه این طوری نباشه! که اگه باشه... تو همین حال و هوا یه پُست نوشتم گلایه آمیز (!) خطاب به امام رضا (ع)! بچه پر روییه دیگه! اقتضائات خاص خودشو داره! اما خیلی زود خجالت کشیدم و خودم پاکش کردم. تا این که یکی از دوستان این پیامک رو برام فرستاد: یادمان باشد اگر تنگی دل غوغا کرد، مهدی فاطمه تنهاست از او یاد کنیم ... حیف که طرفمون آدم حسابیه و گلایه تو کارش نیست! که اگه گلایه می کرد... «اللهم عجل لولیک الفرج» ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ جمعه 93/1/22 ] [ 7:30 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
در غیاب خواهر جان مسئولیت خطیر رسیدگی به امور حیاط به صورت تمام وقت، همه روزه به مدت نیم ساعت، بر عهده بنده ست! خصوصا این مدت که درختا به طرز عجیبی افتادن به تکاپو تا در اسرع وقت نونوار شن! امروز که بعد از یک هفته برگ روبان انفرادی و scanning درخت ها و باغچه ها به دنبال کوچکترین اثری از بهار نارنج و گل های نوشکفته، ناخودآگاه بین برگ های خشکِ روی زمین چشمم افتاد به جای پایِ شیریِ خوش رنگی که از اولین بهار نارنج هایِ امسال روی زمین به جا مونده بود! سریع سرمو بلند کردم و دیدم بـــــــــــــــلـــــــــــــه!!! بالاخره درختای نارنجِ ما هم تصمیم گرفتن سوغاتی بهار رو به تن کنن! تک و توک بین درختا شکوفه های سفید رنگ بهار دیده میشن... (حیف که دیدن کی بود مانند بوییدن!) جارو و برگ های منتظر رو بی خیال شدم و رفتم سراغ دوربین جان! هر چند دوباره ناچار شدم تمام حیاط رو از اول جارو کنم، بماند... :) وقتی داشتم حیاط رو با اعتماد به نفسِ تمام برای دومین بار جارو می کردم و همزمان شیطنت های نسیمِ بهاری رو هم با بزرگواری نادیده می گرفتم (!)، به این فکر می کردم که خداییش خیلی وقتا شرایط همین جوریه... خیلی وقتا یه جایی دنبال مطلوبمون می گردیم که شسته رفته تر و دم دستی تره؛ غافل از این که آن چه به دنبالش هستیم رو باید با یه تغییر زاویه دید اساسی، همین دور و برِ خودمون پیداش کنیم... و این که درخت به چه زیبایی و لطافتی برگ های قدیمی تر رو سخاوتمندانه با برگ های تازه جایگزین می کنه؛ و چه متواضعانه ساقه های قدیمی رو برای رشد جوان تر ها قربانی می کنه... خیلی چیزهای قدیمی کنج دلم مونده که تا دور نریزمشون، جا برای آن چه که طالبم باز نمیشه... شاید عشوه گریِ بهار نارنج می خواد اینو بهم بگه که سوگلی ها و نور چشمی ها رو با خرابه ها کاری نیست! تا دیر نشده، باید دست به کار شم... به همین سادگی فروردین هم داره میره...
(این آخریه تازه وارد نیستا! بهاری هم نیست! همون ماهتابه که می خواد بهاری باشه! انشاء الله...) ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ جمعه 93/1/22 ] [ 6:47 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
سوژه خبر سازِ طرح ثبت نام و توزیع کارت های هوشمند ملی دیگه صف های طولانی و نوبت دهی های آنتیک طرح های قبلی نیست! نه این که این یکی هوشمند باشه و حسابش از بقیه جدا!!! نه! البته که این دو دوست قدیمی نباشند اصلا صفایی نداره!!! این یکی گوی سبقت رو در سوژه آفرینی از بقیه هم ربوده! نه این که هوشـمـنــــــــده!!! با اینکه فعلا ثبت نام چراغ خاموش انجام میشه، اما خونواده های زیادی، دسته جمعی دارن ثبت نام می کنن؛ دو تایی، سه تایی، چهار تایی و ... شاید برا همینه که صف ها زیاد آزار دهنده نیست! دور همیه دیگه! اما سوژه طراز اول این روزها... هر چه انگشت هاشو رو دستگاه جابجا می کرد، هر چه محکم تر فشار می داد انگار نه انگار! دستگاه اثر انگشت هاشو نمی خوند! حتی چند بار خودم بهش کِرِم دادم تا انگشت هاشو چرب کنه؛ اما اصلا فایده ای نداشت! مادر خانواده رو می گم! پوست سر انگشتاش انقدر نازک شده بود که اصلا اثری از اثر انگشت نبود که نبود! پوست های متلاشی شده دستش نشون از انواع و اقسام مواد شوینده می داد. یه کم مضطرب بود که کارش انجام نشده و خونواده معطل اون اند؛ کنارش نشستم تا کمی آروم بشه، اما خداییش خجالت می کشیدم دستاشو با دستای خودم ماساژ بدم! تفاوت از زمین تا آسمان بود! آخرش هم کارش نشد و ناچار شد بره تا دو هفته دیگه که اثر انگشتاش ترمیم شه! امروز اومده بود تا کارتشو تحویل بگیره. گویا دو هفته بعد از اون ماجرا هم اومده بوده و باز هم بی فایده. بالاخره مسئولین محترم امر تصمیم می گیرند همون جوری اثر انگشت های نداشته رو ثبت کنن! امروز دوباره ماجرا داریم! دوباره باید اثر انگشت هاتو با سری قبل تطبیق بدن تا کارتت رو بتونی تحویل بگیری! باشه! ما آماده ایم! فقط دلم می خواد بدونم چه جوری می خواد از این خانمه اثر انگشت بگیره و قراره با چی تطبیق بده؟! ایضا همه ماجراهای سری قبل و ایضا دو هفته بعدش! منتظر بودیم تا کارت هامونو آماده کنن و بریم تحویل بگیریم. یه نگاهی به صف ها کردم. مادرایی که یکی دو تا هم نبودند... چندتاشون داشتن انگشت هاشونو می مالیدند تا کمی نرم بشه! اما... چند تای دیگه از خانم ها هم اوضاع دستاشون مثل همین بنده خدا بود. ناچارا باید می رفتن تا دو هفته دیگه! از در که بیرون می رفتن بیش از دست های مادرا، چشمای بچه ها بود که خبر سازی می کرد!!! خیلی استرس داشتم. جرات نمی کردم بهشون نگاه کنم! همون جوری که چشمم دنبال مامانایی که توی صف بودن می چرخید، و تو دلم آتیش به پا بود، دست چپمو گذاشتم روی دست مامان و آروم چرخوندمش! از گوشه چشم به دستش نگاه کردم... نوک انگشتاشو تا حالا اینجوری ندیده بودم! خدایا! من چقدر بی دقتم؟! نوک انگشتاش یه جوری برق میزد؛ انگار که خورشید از سرپنجه دستان مادرا طلوع می کنه! پی نوشت: خدا بهمون رحم کنه! جواب همین 10 بند اول انگشتاشون رو هم نمی تونیم بدیم؛ چه رسد به... کلام آخر: مراقب 10 آفتاب تابان شب های تنهاییت باش... ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ یکشنبه 93/1/10 ] [ 5:39 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
حداقل پنج شش روز از سال رو اینجا می گذرونیم! نه رو مدار صفر درجه ست؛ نه مرز به حساب میاد! اما وقتی اینجا هستم زمان دیگه برام مفهومی نداره؛ مکان هم همین طور! انگار تو تمام دنیا فقط همین یه جا وجود داره! یه روستای تمام عیار با همه ویژگی های منحصر بفرد خودش! ویژگی های مثبت؛ ویژگی های منفی! آب و هوای فوق العاده ش حتی شاه رو هم به وسوسه انداخته بوده! این جا گوشه دنجیه برای خلوت کردن! برای رو راست بودن! برای روبروی آینه نشستن! که ایستادن رو محال میدونم برا دل لرزان و کم جرات خودم! این جا همه چی واقعیه! واقعیِ واقعی! مردمش هم واقعیند! حتی مشکلاتشون هم! اینجا خدا واقعی ترین واقعیتیه که وجود داره! حتی لحظه تولد یه گوساله کوچولو که با وجود این که بی بی بارها از شگفتی تولدش گفته بود؛ اما باز هم من جرات نکردم برم و از نزدیک حضور خدا رو تجربه کنم!!! این جا زنِ ماندنی هم واقعیه! عروسِ پیرزن همسایه که همسرش دو سال پیش فوت شد! و من تو خونه شون هیچ اثری از ابتدایی ترین وسایل لازم برای زندگی ندیدم! جز چند تا تیکه خرت و پرت کهنه که دور و بر یه موکت قدیمی چیده شده بود و البته یه پیک نیک! اونجا حتی من هم واقعی بودم! از بس واقعی بودم، روم نشد چشم تو چشم خودم تو اون خونه بشینم و جست و خیز پسر بچه ای رو مرور کنم که تنها وسیله بازیش، تنها گوساله یِ تنها گاوشونه که با حفظ سِمَت تنها وسیله امرار معاشِ این خونواده دو نفره هم هست! اونجا حتی من هم واقعیت داشتم! چه برسه به زنِ ماندنی که هر روز از همین کوچه ها رد میشه...
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ چهارشنبه 93/1/6 ] [ 4:56 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
[ سه شنبه 92/12/27 ] [ 9:27 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 10:56 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
دو هفته تعطیلات نوروزی! انگار همه انتظار معجزه دارند از این 14 روز بینوا! انگار نشسته ایم تا سال که تحویل شد، بادکنک ندانم کاری هایمان هم بترکد و نیست شود! اما از این خبرها نیست! برای خیلی از ما 14 روز تعطیلات که هیچ، 14 روز قبل و 14 روز بعد از تعطیلات هم جزء تعطیلات بحساب میاد! تـــــــــــــــــعـــــــــــــــطـــــــیــــــــــــــــــل؛ نه تعطیل!!! خلاصه این که... هیچی ولش کن! هفته پیش ناچارا و از سر اجبار گزارش سالانه ای نوشتم که مپرس!!! یک سری اطلاعات خام و پراکنده داشتم که در تمام سال در هر مقطعی کفاف کارم رو می داد؛ یه مورد هم اتفاق افتاد که نیاز به گزارش و آمار داشتم که همه رو به برکت برادر Office (!!!) یه کاسه کردم و انصافا گزارش تمییزی در اومد. اما این بار قضیه فرق می کرد؛ گــــزارش ســــالانه! منم که ناشی و از این اداری بازی ها فراری و البته شاکی! خلاصه به هر ترتیب با نق های درون مغزی و دست و پای آویزون، یه هفته ازم وقت گرفت تا هر چه بود و نبود رو با مستنداتش جمع کنم! یــــــــــــــــــــــــه هفتــــــــــــــــــــــــــه ها!!! روزا روش کار می کردم، شبا هم اگه وقت میشد بخوابم، کابوسشو می دیدم!!! بالاخره گزارش آماده شد و رفت برای چاپ. ازش دو تا نسخه گرفتم که یکی رو تحویل بدم و دومی رو آرشیو کنم. چند دقیقه ای وقت داشتم. گزارش رو دست گرفتم و مثل مدیرکل ها تکیه دادم به پشتی صندلی و با لبخند ژکوند شروع کردم به ورق زدن! «جل الخالق! اینا چیه دیگه؟!» چشمتون روز بد نبینه! حاصل تمام سال کاریم یه گزارش کاریکاتوری گریه دار بود! ژست مدیرکلی رو بی خیال شدم و گزارشو گذاشتم روی میز! دست چپم جک صورتم شده بود، بلکه یه کم بار آویزون بودن قیافمو بندازم روش! با دست راستم هم ورق می زدم و با لک و لوچه آویزون آه می کشیدم! نمودارهای مراکز مختلف به خودیِ خود خیلی خوب بودن؛ خدا رو شکر رشد ستون ها رشد قابل توجه طرح رو نشون میداد؛ اما کنار هم گذاشتن این قطعات پازل برای منی که تو بطن کار بودم مفهوم جالبی نداشت! پیشرفت طرح بین مراکز اصلا متوازن نبود! به لطف خدا نتیجه کار خیلی خوب بود و مدیر مرکز بسیار راضی! اما من چی؟! اگر این نمودارها رو از اول سال تهیه کرده بودم، الان مراکز بیش تری تحت پوشش داشتیم! کار توی مراکز مجری راحت تر جلو می رفت! میزان پیشرفت غیر قابل مقایسه با وضع فعلیش میشد! و ... خودمو به خاطر استفاده حداقلی از امکانات حداکثری نمی بخشم! هرگز! اما یه چیزی رو خوب یاد گرفتم: یه هفته طول کشید تا خرابکاری یک سالم رو بشه! به تعداد سال های عمرم هفته خرج می کنم تا خرابکاری های همه این سال ها معلوم بشه! از دو هفته نه؛ اما حتما از چند هفته میشه انتظار معجزه داشت! قبل از این که وقت برای همیشه تمام بشه... یا مدبّر...
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ دوشنبه 92/12/26 ] [ 8:15 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
می دونستم همسرشون بیمار هستن، و چند سالیه که زمین گیر شدن؛ اما انگار این مرد از بلایی که به سرش اومده بی خبر بود! یه زن علیل، دو تا بچه کوچیک که هر کدومشون برای اربابی یه سرزمین کافین، مشغله کاری، مشکلات اقتصادی! اونم برای کی؟! یه فعال اجتماعی، یه استاد، یه پژوهشگر... فاجعه ست! هرگز چهره شونو بدون لبخند ندیده م! هرگز... وقتایی که ازمون خطایی سر می زد، لبخندشون عمق بیش تری پیدا می کرد؛ نه مثل یه مدیر، نه مثل یه همکار و نه حتی مثل یه استاد با تجربه، مثل یه پدر مهربون باهامون برخورد می کردن... برخوردشونو با آدمای مختلف تو موقعیت های مختلف دیده بودم... خودِ خودش بود؛ نه یه ماسکِ بی روح! تا این که چند هفته پیش یه اطلاعیه روی درِ ورودی دیدم؛ خدای من! همسرشون فوت کردن! سریع خودمو به منشی رسوندم تا خبری بگیرم؛ بله... درست بود! چراغ خونه شون بعد از شش سال خاموش شده بود... اون روز چه جوری گذشت و بی معرفتی رو به کجا رسوندیم که به بهانه گرفتاری های بچه گانه و احمقانه روزمره از مراسم ختم جا موندیم بماند!!! به هفته نکشیده سرِ کلاس بودم که به نظرم اومد صداشونو شنیدم. بعد از کلاس از منشی احوالشون رو پرسیدم. متوجه شدم اومدن سرِ کلاس! البته زیاد هم عجیب نبود! از این مرد عجیب نبود که حتی تو این وضعیت هم به فکر درسِ بچه ها باشه... از در که بیرون اومدن چند تایی از اولیا برای عرض تسلیت دورشونو حلقه کرده بودن، ایشون هم در نهایت ادب و تواضع در حال قدردانی بودن. یه کم که خلوت شد جلو رفتم و عرض تسلیت کردم و البته عرض شرمساری و عذر تقصیر! نمی دونم چی گفتم که یهو دیدم اشک تو چشماشون جمع شد! وای خدایا! حالا چیکار کنم؟! حتی روم نمیشد به صورتشون نگاه کنم! دیدن گریه یه مرد واقعا سخته؛ اونم مردی مثل ایشون که هرگز جز لبخند اثری بر چهره شون ندیده بودم! تو همین حال و هوا بودن که شروع کردن به تعریف کردن وضعیت این مدت. «شش سال مادری کردم، پدری کردم طوری نشد، اما امروز کمرم شکست!» شروع کردم به دلداری های معمول و حرفای همیشگی که بی توجه به حرفای من ادامه دادن: «قبض حقوقش امروز به دستم رسید؛ در تمام این سال ها چند تا بچه رو سرپرستی می کرده که هنوز هم پولش از حقوق ماهانه ش کسر میشه! من این فرشته رو از دست دادم! فرشته ای که تو تمام این سال ها تو خونه و جلوی چشمم بود و من ندیدمش!!!» از حال و روزشون خیلی متاثر شده بودم؛ نمی دونستم در چنین مواقعی چی میگن! فقط تونستم بگم: «به طور حتم ایشون زنده اند؛ اونی که از دست رفته ماییم!» نفس عمیقی کشیدن و سری به نشانه تایید تکون دادن و باز با همون لبخند همیشگی گفتن: «همینطوره...» وقت کلاس بود و باید می رفتم، اما حالا علاوه بر بار شرمندگی باید بار این حرف ها رو هم به دوش می کشیدم! بارِ ترجمه دشوار آدم های ساده همین حوالی که سادگیشون اجازه نمیده ببینیمشون... چرا از زمان گذشته استفاده کردم؟! زمان این آدما حاله! حال ساده... ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ یکشنبه 92/12/25 ] [ 9:43 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |