سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

سوژه خبر سازِ طرح ثبت نام و توزیع کارت های هوشمند ملی دیگه صف های طولانی و نوبت دهی های آنتیک طرح های قبلی نیست! نه این که این یکی هوشمند باشه و حسابش از بقیه جدا!!! نه! البته که این دو دوست قدیمی نباشند اصلا صفایی نداره!!! این یکی گوی سبقت رو در سوژه آفرینی از بقیه هم ربوده! نه این که هوشـمـنــــــــده!!!

با اینکه فعلا ثبت نام چراغ خاموش انجام میشه، اما خونواده های زیادی، دسته جمعی دارن ثبت نام می کنن؛ دو تایی، سه تایی، چهار تایی و ...

شاید برا همینه که صف ها زیاد آزار دهنده نیست! دور همیه دیگه!

اما سوژه طراز اول این روزها...

هر چه انگشت هاشو رو دستگاه جابجا می کرد، هر چه محکم تر فشار می داد انگار نه انگار! دستگاه اثر انگشت هاشو نمی خوند! حتی چند بار خودم بهش کِرِم دادم تا انگشت هاشو چرب کنه؛ اما اصلا فایده ای نداشت!

مادر خانواده رو می گم! پوست سر انگشتاش انقدر نازک شده بود که اصلا اثری از اثر انگشت نبود که نبود! پوست های متلاشی شده دستش نشون از انواع و اقسام مواد شوینده می داد. یه کم مضطرب بود که کارش انجام نشده و خونواده معطل اون اند؛ کنارش نشستم تا کمی آروم بشه، اما خداییش خجالت می کشیدم دستاشو با دستای خودم ماساژ بدم! تفاوت از زمین تا آسمان بود! آخرش هم کارش نشد و ناچار شد بره تا دو هفته دیگه که اثر انگشتاش ترمیم شه!

امروز اومده بود تا کارتشو تحویل بگیره. گویا دو هفته بعد از اون ماجرا هم اومده بوده و باز هم بی فایده. بالاخره مسئولین محترم امر تصمیم می گیرند همون جوری اثر انگشت های نداشته رو ثبت کنن! امروز دوباره ماجرا داریم! دوباره باید اثر انگشت هاتو با سری قبل تطبیق بدن تا کارتت رو بتونی تحویل بگیری! باشه! ما آماده ایم! فقط دلم می خواد بدونم چه جوری می خواد از این خانمه اثر انگشت بگیره و قراره با چی تطبیق بده؟! ایضا همه ماجراهای سری قبل و ایضا دو هفته بعدش!

منتظر بودیم تا کارت هامونو آماده کنن و بریم تحویل بگیریم. یه نگاهی به صف ها کردم. مادرایی که یکی دو تا هم نبودند... چندتاشون داشتن انگشت هاشونو می مالیدند تا کمی نرم بشه! اما...

چند تای دیگه از خانم ها هم اوضاع دستاشون مثل همین بنده خدا بود. ناچارا باید می رفتن تا دو هفته دیگه! از در که بیرون می رفتن بیش از دست های مادرا، چشمای بچه ها بود که خبر سازی می کرد!!!

خیلی استرس داشتم. جرات نمی کردم بهشون نگاه کنم! همون جوری که چشمم دنبال مامانایی که توی صف بودن می چرخید، و تو دلم آتیش به پا بود، دست چپمو گذاشتم روی دست مامان و آروم چرخوندمش! از گوشه چشم به دستش نگاه کردم...

نوک انگشتاشو تا حالا اینجوری ندیده بودم!

خدایا! من چقدر بی دقتم؟!

نوک انگشتاش یه جوری برق میزد؛ انگار که خورشید از سرپنجه دستان مادرا طلوع می کنه!


پی نوشت: خدا بهمون رحم کنه! جواب همین 10 بند اول انگشتاشون رو هم نمی تونیم بدیم؛ چه رسد به...


کلام آخر: مراقب 10 آفتاب تابان شب های تنهاییت باش...


خورشید تابان



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ یکشنبه 93/1/10 ] [ 5:39 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??