زیر سایه آفتاب |
زمان: 00:00 مکان: نقطه صفر مغزی! ناگزیری از انتخاب! پشت سر هر چه هست تاریکیست و ظلمت؛ و پیش رو یک دروازه بزرگ؛ اما بسته! اسم رمز: «نمی دانم!» این جا همه رمز را می دانند! اما چرا این دروازه هنوز هم بسته است را «نمی دانم»!!! شاید چون... نه! واقعا «نمی دانم!» دیدم نفر قبلی را... در حالی که اسم رمز را بر زبان می راند. گفت. دروازه ها باز شد. و دیدم که یک قدم فراز نهاد و جان را به نور جانان سپرد. فقط همان یک لحظه؛ و تمام! شاید این راه بی پایان را با همان یک قدم باید طی کرد... نمی دانم! نمی دانم! ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ سه شنبه 93/3/27 ] [ 10:20 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
چه خیری دیده از دو به هم زنی، من نمیدونم! فقط می دونم که عزمش رو جزم کرده به این کار! عمرشو وقف کرده انگار! دل آدم ریش میشه وقتی پای حرفاش باز میشه به صفحه دلت! آخه آدم انقدر نچسب؟! امروز انگار اومده بود برای فاتحه خونی همون چهار تا دلخوشی ته نشین شده مرحوم!!! می دونم که شبا از غصه ما خواب به چشماش نمیاد! شاید هم فقط نیتش این بود که چند تا همدم برای شب نشینی هاش پیدا کنه!!! شاید... می گفت: «خیلی از کارها اگر حرام نیست، حلال هم نیست!!!» می گفت: «فرصت ها رو تبدیل به تهدید نکن!» می گفت: «وقتی هزار راه نرفته هست، چرا باید نشست؟!» یعنی دلم می خواد بدونم یکی تو اون جمع نبود بگه: «ما مامور به وظیفه ایم؛ نه نتیجه»؟!! یا حداقل بگه: «خدا از هر کس به اندازه ظرفیتش کار خواسته»؟!! ولش کن! نه دلم می خواد تحلیل های اونو تحلیل کنم، نه نگفته های یاران غار رو! یه عالمه مقدمات باید آماده کنم برای شب نشینی امشب! وقت تنگه... اللهم ارحم... ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ دوشنبه 93/3/26 ] [ 11:41 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
[ جمعه 93/3/16 ] [ 8:37 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
شاید اگه یه هسته زردآلو بودم، دوست داشتم یه درخت تنومند و مهربون بشم با یه عالمه زردآلوی درشت و سالم که همه بچه ها عاشقشن! یه درخت که هم سایه گسترده ای داره و هم میوه های خوشمزه ای! اما کی خبر داره تو یه هسته زردآلو چه خبره؟! شاید سودای رشد و بالیدن، شایدم ...، شایدم هیچی!!! شاید شیطنت کودکانه یه بچه یا حتی یه آدم بزرگ که فقط عاشق چشیدن طعم مغز این هسته است که می تونه شیرینی زردآلوی خورده شده رو چند دقیقه بیش تر طول بده، خط باطل بکشه به همه این آرزوها!!! حالا اگه واقعا یه هسته زردآلو بودم، تو چنین موقعیتی باید چیکار می کردم؟! دیگه خبری از اون همه عظمت و برو و بیا نیست؛ و چند ثانیه دیگه قراره مثل یه آشغال به درد نخور بقایای وجودم رو پرت کنن تو سطل زباله! شاید این که هسته های زردآلو انقدر در مقابل شکسته شدن مقاومت می کنن هم به خاطر همین باشه! مساله کوچیکی نیست! حرف یه عمر زندگیه که قراره نباشه! این راه طولانی رو اومدم که آخرش پرتم کنن تو سطل آشغال؟! اصلا خودم هیچی! زحمات مادرم درخت چی میشه؟! خون دل خوردن های پدر باغبونم؟! تابیدن های سخاوتمندانه خواهرم آفتاب؟! نوازش های دلنواز برادرم نسیم؟! فکر کنم دو تا انتخاب دارم: - یا باید تن بدم به این سرنوشت شوم و طعمه هوسِ لذتِ چند ثانیه ای یه آدم بشم؛ - یا باید ... واقعا باید چیکار کرد؟! راستش... الان که خوب فکر می کنم می بینم همیشه هم هسته های زردآلو در مقابل خورده شدن مقاومت نمی کنن! اون مقاومت ذاتی رو که همه داریم، اون با سرشت ما عجینه! اگه نبود که دیگه درخت و میوه ای نبود! اما فقط یه دسته از هسته های زردآلو هستن که سرسختی عجیبی به خرج میدن: اونم اونایی که مغز ندارن! یا مغزشون دیگه مغز نیست! شاید خجالت میکشن از اینکه دیگران رازشون رو بفهمن! شایدم نمی خوان واقعیت رو بپذیرن!!! اما اینجوری که آسیب بیش تری می بینن! تازه یه آدمو کلی به زحمت انداختن! من بارها دیدم که هم غرورشون لگدکوب شده و هم پاره های پیکرشون متلاشی و گم! نه! این با لطافت زردآلوییمون سازگار نیست! شاید راه حل دومی هم باشه؛ شاید راه حل دوم اینه که سعی کنم وارث خوبی برای میراث ارزشمند خانوادگیمون باشم! من وارث قرن ها عشق و محبتم! آره... همینه! میخوام سهممو از این میراث ارزشمند بدم! ابایی ندارم از قطعه قطعه شدن! من برای رسیدن به آرمانم آماده ام همه چیزم رو فدا کنم! و تو ای انسان! تمام وجودم رو برای شادیت میدم؛ با این امید که تو هم شادی بخش قلب دیگری هستی! شاید این هم ادای سهم تو از میراث خانوادگی ات باشه... بله... من یه هسته زردآلو نیستم؛ اما اگه بودم، دوست داشتم هسته زردآلوی خوبی باشم!!!
پی نوشت: راستی امروز تصادفا متوجه شدم چهارماه و ده روز وبلاگمه! بدینوسیله از همه دوستان و آشنایانی که در این مدت با همراهی خود تسلای خاطر غمزده ام را فراهم نمودند، کمال تشکر را داشته و از همین تریبون مراتب تاسف خود را به موجب این همراهی بجای می آورم!!! ????????: حرف های خودمونی! [ پنج شنبه 93/3/15 ] [ 10:23 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
از غم دوست، در این میکده فریاد کشمداد رس نیست کـه در هجر رخش داد کشمداد و بیداد که در محفل ما رندى نیستکه برش شکوه بــرم، داد ز بیداد کشمشادیم داد، غمم داد و جفا داد و وفابا صفا منّت آن را کـه به من داد، کشمعاشقم، عاشق روى تو، نه چیز دگرىبار هجران و وصالت به دل شاد، کشمدر غمت اى گل وحشىِ من، اى خسرو منجـور مجنون ببرم، تیشه فرهاد کشممُردم از زندگىِ بى تو که با من هستىطرفه سرّى است که باید برِ استاد کشمسال ها مى گذرد، حادثه ها مى آیدانتظار فرج از نیمه خرداد کشم
????????: سایه نشین های عالم افروز! [ پنج شنبه 93/3/15 ] [ 8:35 صبح ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
اشک هایت را بی مهابا ببار! بگذار تا قطره قطره مجال افتادن پیدا کنند؛ اما به یاد داشته باش: که شاید «صبر» همان قطره آخری است، که جایی میان زمین و آسمان مانده؛ اما ننگ افتادن را نمی پذیرد... می ماند، خشک می شود، و می میرد؛ اما هرگز نمی افتد. ????????: ورود ممنوع! [ یکشنبه 93/3/11 ] [ 9:59 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
کیفیت زندگی شما را دو چیز مشخص می کند: آدم هایی که ملاقات می کنید؛ و کتاب هایی که می خوانید. مطالعه اندیشیدن با ذهن دیگری است.
????????: خام خواری! [ جمعه 93/3/9 ] [ 10:7 صبح ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
گاهی... سکوت واژه ها فریاد می زنند؛ خوب گوش کن... شاید ثانیه ای که گذشت حرف مهمی برای شنیدن داشت!
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ جمعه 93/3/9 ] [ 9:57 صبح ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: «چه بارانی می آید؟» پدرم گفت: «بهار است.» و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. پیامبری از کنار خانه ما رد شد.لباس های ما خاکی بود. او خاک روی لباس هایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد. و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم . پیامبری از کنار خانه ما رد شد.آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان اد و تکه ای از آن را توی دست هایمان گذاشت. پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم. پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند. من به خدا گفتم: «امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.» خدا گفت: «کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.»
پیامبری از کنار خانه ما رد شد- عرفان نظرآهاری- کتاب های دانه- صفحه 19 ????????: حرف های خودمونی! [ سه شنبه 93/3/6 ] [ 6:26 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
تفاوت تو را با مادرم یافتم!!! مادرم جوانی اش را داد تا من روی پاهای خودم بایستم؛ و تو تمام هستی را دادی تا من روی همان پاها نایستم!!! چه سرّی است در این فــــــــــاصـــــــلــــــــه... نمی دانم؛ همین را می دانم که «امروز» واقعیت بود... من به پاهای خودم نگاه می کردم؛ و با ایمان به توان همین پاها گام برمی داشتم؛ که به ناگاه دیدم زمین زیر پایم محو شد... محو شد!!! هرگز این دو یار غار را تا این حد عاجز ندیده بودم که امروز! به نام نامی ات سوگند... که بی خاصیت است قوت این پاها در خلاء جاذبه نگاه تو... فصل، فصلِ پرواز است؛ به چه پشتوانه ای اینقدر محکم ایستاده بودم؟!! ایستادگی هایم را توبه کرده ام؛ پرِ پروازم آرزوست... ای حضرتِ جان! ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ شنبه 93/3/3 ] [ 11:28 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |