سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت: «چه بارانی می آید؟» پدرم گفت: «بهار است.» و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است. 

پیامبری از کنار خانه ما رد شد.لباس های ما خاکی بود. او خاک روی لباس هایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد. و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم  .

پیامبری از کنار خانه ما رد شد.آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر، کنارشان زد. خورشید را نشانمان اد و تکه ای از آن را توی دست هایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سرانگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود، به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار درِ بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم، قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.

من به خدا گفتم: «امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

امروز انگار اینجا بهشت است.»

خدا گفت: «کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست.»

 

 

پیامبری از کنار خانه ما رد شد- عرفان نظرآهاری- کتاب های دانه- صفحه 19



????????: حرف های خودمونی!
[ سه شنبه 93/3/6 ] [ 6:26 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??