سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

چند مدت پیش، طبق عادت همیشگی یه وقت اضافه پیدا کردم و پیاده راه افتادم سمت محل کارم! یه دفعه چشمم افتاد به یه آقای مسن که حدود صد متری از من فاصله داشتن. یادم افتاد به یکی از بهترین استادای زبان دوران دانش آموزیم. فرم موهاشون، دیسیپلین خاصشون و حتی نوع لباس پوشیدنشون! یادمه که همیشه به طرز عجیبی مرتب و اتو کشیده بودن! از بچه ها شنیده بودم که ایشون تنها زندگی می کنن! همیشه برام جالب بود که یه پیرمردِ تنها چه طوری می تونه این همه با سلیقه و مرتب باشه؟!! همه این ویژگی های مثبتِ ظاهری به کنار؛ اخلاق و سواد علمی ایشون هممون رو دیوونه کرده بود! همه عاشقشون بودن! راستش من از آدمایی که همه کاری می کنن و همه جور حرفی می زنن تا چهار تا آدم دور و برشون جمع شن اصلا خوشم نمیاد! اما شخصیت ایشون طوری بود که هر کس بهشون می رسید احساس حضور در مقابل یه اقیانوس بزرگ بهش دست میداد؛ در مقابل چنین عظمتی چاره ای نمی مونه جز کرنش و سکون...

_«صبر کن ببینم! نکنه خودشون باشن؟!!»

یه کم سرعتمو زیاد کردم و سعی کردم صورتشونو ببینم.

_«یعنی ممکنه؟! بعد از 10 سال؟!»

کنجکاوانه و به سرعت دنبالشون راه افتادم! چندین نفر بینمون بودن. اون ساعت از روز تو یه خیابون اصلی تو مرکز شهر، به سختی میشد سریع راه رفت؛ چه برسه به این که سعی کنی با اون فاصله صورت کسی رو از پشت ببینی! شاید اشتباه گرفته باشم! اگه اشتباه کرده باشم کلی ضایع میشم! هر چه من تقلا می کردم، ایشون انگار که هیچ مانعی جلوشون نباشه با سرعت ثابتی راه می رفتن! خلاصه با خوف و رجا بهشون رسیدم! باورم نمیشد! خودشون بودن! انگار 10 سال به عقب برگشته باشم:

_«سلام استاد!»

به سمت صدا برگشتن و با صمیمیت خاص خودشون جواب سلاممو دادن. سریع مثل این شیرین عسلا توضیح دادم که من قبلا کجا و در چه سطحی افتخار شاگردی داشتم، که...

ایشون منو به اسم کوچیک صدا کردن! خدای من! باورم نمیشه که ایشون اسم منو یادشون مونده باشه!

کف همون پیاده روی کذایی وایساده بودیم و حال و احوال می کردیم. ایشون از اوضاع درس و کار و بار من پرسیدن و من مات و مبهوت جواب سؤالاشونو میدادم. اگه ایشون ازم نخواسته بودن که کنار بایستیم، فکر کنم اصلا متوجه جمعیتی که سعی می کردن ازمون رد شن نمیشدم! منِ شیفته غرقِ در پاسخگویی و ایشون غرقِ در چیزی که حسِ روشنی ازش نداشتم... دلیل شگفت زده بودن خودمو می فهمیدم، ولی دلیل شگفت زده بودن ایشون رو نه! کمی که صحبتمون پیش رفت و گفتم که چطور متوجه حضور ایشون شدم، فهمیدم شگفتی شون از اینه که یکی از شاگرداشون با چه عشقی ممکنه از پشت سر ایشونو ببینه و سعی کنه خودشو برسونه تا عرض ادبی کرده باشه!

وقتی فهمیدن منم وارد حوزه تدریس شدم، شروع کردن بی امان راهکار دادن و انتقال تجربیات! نشون به اون نشون که نیم ساعت ایشون به احترام منِ کم ترین ایستاده بودن و درست مثل همیشه برام استادی می کردن! و من با اشتیاق گوش می دادم. چندین روش آموزشی رو در عرض چند دقیقه به من یاد دادن که عمرا با تجربه کم خودم این ظرافت ها رو می فهمیدم! و شاید باورتون نشه، حتی ازم سؤال هم پرسیدن! درست مثل یه کلاس درس رسمی! و جالب تر این که منم جواب دادم و حتی یه بار دست و پامو گم کردم و تپق زدم! الان که دارم این متن رو بعد از 1/5 ماه می نویسم، هنوز طنین صدا و جملات ایشون رو به وضوح می شنوم؛ واژه به واژه!

بعد ابراز خوشحالی و تشکر کردن، و به قول خودشون از اینکه وقت منو تلف کردن عذرخواهی کردن!!! و من که از شرمندگی نمی دونستم باید در جواب این حرفشون چی بگم، فقط تونستم بگم: «یه استاد همیشه یه استاده، و یه شاگرد همیشه یه شاگرد! حیف که این بار هم که بعد از 10 سال دوباره افتخار شاگردی پیدا کردم، نتونستم حق شاگردی رو ادا کنم...»

و ایشون با لبخندی از من تشکر کردن و گفتن که روزشون بخیر شد!

راستش اون روز، گرچه از این حرف استاد قلباً به وجد اومدم، اما گذاشتم به حساب ادب استادی و تعارفات معمول! اما امروز این طوری فکر نمی کنم! من استاد نیستم؛ اما شاگردای من همون اشتباهاتی رو می کنن که من می کردم! حتی گاهی خیلی از حرمتایی رو که من نگه می داشتم هم نگه نمیدارن! خیلی سعی می کنم دوستانه با بچه ها رفتار کنم؛ با بعضی شون تفاوت سنی زیادی ندارم؛ کم تر، بیشتر... اما جوان ترها گاهی دلمو به درد میارن! مثل امروز که انقدر دلم پر بود از نامهربونی هاشون که پناه آوردم به نوشتنش رو صفحه سفید وبلاگم! می دونم که این دل منه که بیش از حد رنجور شده و قدرت تحملشو از دست داده؛ اما...

استادای نسل ما استادای نسل جدید نیستن؛ اما شاگردای نسل جدید همون شاگردای قدیمی اند!!! به نظرم تنها راه حل قطعی اینه که ما هم استاد شیم و سپید موی؛ و آرام چون اقیانوس...

 

آرام چون اقیانوس...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ شنبه 92/12/17 ] [ 10:31 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

عقب نشسته بود. دو متر پایین تر راننده ترمز زد و یه مسافر دیگه هم جلو سوار شد. یه کورس جلوتر مسافر دوم پیاده شد. حالا فقط اون بود و راننده. بخاطر یه حس قدیمی همیشه از راننده ها می ترسید! زیرچشمی یه نگاهی به راننده انداخت. صاف نشسته بود و خیره شده بود به روبرو... موهاش تقریبا سفیدِ سفید بود؛ غیر از ابروهاش که انگار سفید و سیاه روزگار کم تر بهشون اثر کرده بود... بعد نوبت ماشین بود؛ یه نگاهی به دور و بر چرخوند: یه پراید سفید نسبتا تر و تمییز. هنوز کف ماشین آثاری از پلاستیکای روی صندلی ها  دیده می شد. همیشه آویز جلوی ماشین ها براش جلب توجه می کرد. آویزها هم حرف برای گفتن زیاد دارن! درست مثل کفش ها! یه آویز فلزی بود؛ یه چیزی مثل یه گردنبند؛ شایدم یه پلاک. انقدر ماشینه خالی بود، که به مراتب بزرگ تر از حد معمول به نظر می رسید! همه چیز خیلی ساده بود؛ تنها چیزی که جلب توجه می کرد ریش نسبتا بلند راننده بود و نگاه مرموزی که فقط به روبرو دوخته می شد...

راننده دوباره جلوی یه مسافر دیگه ترمز زد. توجهش به مسافر جلب شد. یه مرد میانسال با دو تا کیسه زباله بزرگ تو بغلش... مسافر خم شد و راننده را نگاه کرد:

- «ملاصدرا دو تومن!»

- «بیا بالا برادر...»

- «وسایلو می خوام بذارم صندوق عقب...»

همونطوری که جلو رو نگاه می کرد صندوق رو زد و مسافر صندوق رو باز کرد. چراغ ماشین روشن شد. دوباره حواسش رفت به سمت راننده! هنوز داشت جلو رو نگاه می کرد! انگار صورتش هیچ ماهیچه ای نداره! اصلا هیچ تغییری تو صورتش احساس نمی شد! اما حالا انگار چشماش یه چیز دیگه ای می گن!

وسایلشو گذاشت تو صندوق و سوار شد. همچین خودشو انداخت رو صندلی جلو که انگار وزنه 220 کیلو رو گذاشته باشه زمین! چند ثانیه ای از پشت به مرد مسافر نگاه کرد. لحن صداش به نظر خیلی مضطرب میومد:

- «خیلی دیرم شده... می خوام میان بُر بزنی! نیفتیم تو ترافیک! اگه 5 دقیقه دیگه اونجا نباشم، قشنگ 3 میلیون جنس مونده رو دستم!»

- «مسیرمون مستقیمه برادر! نمی تونیم میان بُر بزنیم که!»

دوباره حواسش رفت سمت راننده که گرچه داشت جواب مرد مسافر رو میداد، اما هنوزم به جلو نگاه می کرد. «فکر کنم گردنشو نمی تونه بچرخونه!» شروع کرد به حساب کردن: «من دو کورس قبل از این آقا سوار شدم، یه کورس بعدش هم پیاده میشم! بازم کرایه م نمیشه دو تومن! حالا این بدبخت دیرش شده، تو چرا از آب گِل آلود ماهی میگیری؟!! من نمی دونم چرا مردم حقوق ضایع شده شونو میان تو خیابون از بقیه میگیرن! گیریم که عالم و آدم علیه شما، باید بیای پول مردمو بچاپی! چه فرقیه بین اون که بیت المال رو یه لقمه چپ میکنه با اون که قطره قطره خون مردمو میمکه! کار اولی صد شرف داره! برادر... برادر... کدوم برادر؟! حداقل اعتراضی داری، عین آدم اعتراض کن!» همین طوری داشت زیر چشمی راننده رو می پایید و با اخم تو دلش نق میزد که مرد مسافر به مقصد رسید. پولو داد و پیاده شد که وسایلشو از صندوق برداره. نگاهش دنبال مسافر دوید: «گیریم این آقا دزد! تو چرا باج میدی الکی! حالا اگه نگفته بودی دو تومن، سوارت نمی کرد؟! از خداشم بود! اصلا خلایق هر چه لایق! همین شمایین که اینا رو اینجوری کردین!»

صدای راننده دوباره توجهشو جلب کرد:

- «ببخشید برادر...»

«حالمو به هم زدی از بس گفتی برادر! کدوم برادر؟! اگه خیلی برادری، کلاهشو بر ندار؛ نمی خواد بهش بگی برادر!»

مرد که چند قدمی از ماشین فاصله گرفته بود برگشت و سر خم کرد سمت راننده:

 - «بقیه پولتون برادر...»

سرشو چرخوند و زل زد به راننده!

هنوزم داشت روبرو رو نگاه می کرد...

 

ملاصدرا دو تومن!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ چهارشنبه 92/12/7 ] [ 11:21 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

دوشنبه ها صفا سیتیه! سه ساعت زودتر میام خونه! به پشتوانه این سه ساعت وقت اضافه چه وقت ها که من نکشتم!!! انگار دوشنبه ها رو برام این جوری حساب می کنن: 24 ساعت +3 ساعت وقت اضافه!!! (فکر کن! اگه واقعا این جوری بود فکر کنم من کل هفته رو تعطیل عمومی اعلام می کردم!)

امروز هم دوشنبه بود! به عشق این سه ساعت بدو بدو اومدم خونه و ...

این روزا مامانم حسابی دست تنهاست... کوچکترین نمودش فعالیت های خود جوش مادرانه در یک ماهه آخر ساله که به تمام کارهای روزمره و اتفاقات غیر منتظره و زلزله های ناگهانی و حوادث غیر مترقبه اضافه میشه!!! :|

مامان بنده اصولا اهل گلایه نیستن... انگار خدا تو برنامه نویسی ایشون اصلا این عبارت رو درج نکرده باشه!!! باید خیلی خوب بشناسیشون که بفهمی این حرفا و این حالت چهره و این حرکات یعنی: «ایها الناس... به دادم برسین! من دیگه خسته شدم!!! مگه یه آدم چقدر توان داره؟!!» (کاش حداقل می تونستن اینا رو به خودشون بگن! گفتم که اشکال اصلی از برنامه نویسیه!) امروز از اون روزا بود! خستگی دو روز گذشته با همه ماجراهایی که داشتیم حسابی رو دوش بابا و مامان سنگینی کرده... همه اینا یه طرف، بنایی اجباری هم یه طرف! آقا ما اومدیم خونه دیدیم قوم تاتار بین راه یه سرم به خونه ما زدن! طبق معمول مستقیم رفتم اتاقم که دیدم بله... (همون قضیه مامانم...) بی خیال اون وقت اضافه شدم و آستین همت را بالا زده افتادم به جون هال... حالا بساب، کی بساب! شک نداشتم که کافیه یک دقیقه غفلت کنم تا مامانم خودش به تنهایی ترتیب همشو بده... لذا چنان در بحر مکافات مستغرق شدیم که تا کمر به گِل نشسته بودیم! یعنی به وضعی که اگه «کوزت» منو میدید، مستقیم می رفت ثبت احوال اسمشو عوض می کرد!

القصه! در بحر مکافات شلپ شولوپ می کردیم که پدر محترم هم از راه رسیدند و به تیم امداد ملحق شدند! من فقط نمی دونم چرا هر وقت بابام به ما کمک می کنن کارا بیش تر میشه؟!! (آخه اون جاهایی رو که بنده به عنوان تخفیف مجازات در نظر می گیرم و بی خیال می شم، ایشون با حساسیت خاص خودشون به سراغش میرن و ... . می دونین دقیقا بدبختی من تو این دار فانی چیه؟! این که خدا بهم دو تا مامان داده!!! اگه من کاری رو انجام دادم که دادم! اگه ندم، خودشون انجام میدن! بی خیال آقا... دهن منو وا نکنین که حرف ها دارم سرِ این قضیه! چرا اینا این جورین رو باید از خدا پرسید؛ و این که خدا چرا این دو تا رو به من داد؟ ای بابا...)

امشب بعد از مدت ها با بابام یه خرابکاری مشترک انجام دادیم! از اونایی که بعدش مامانم کلی حرص می خوره! آی حال داد! البته حینِ ارتکاب عمل؛ نه بعدش! اولش که به عنوان بنّا این تو و این میدانه! اما بعدش با حفظ سِمَت و به عنوان دخترِ خونه باید هر چی گند زدی رو خودت جمع کنی! وَ اِلّا ... مادر محترم وارد عمل میشن؛ که بس ناجوانمردانه ضایع است!

خیلی خوش گذشت... خستگی عملگی امروز، خستگیِ همه این روزها رو از تنم در آورد! هر چند باید تا صبح در خدمتِ کتاب ها و برگه های محترمی باشم که الان ردیف جلوم ایستادن و بی وقفه التماس دعا دارن(!!!)؛ اما ارزششو داشت؛ خیلی بیش از این ها هم ارزششو داره...

امشب وقتی بابام داشتن بهم می گفتن چی رو بیارم، یا چی رو ببرم، فقط به یه چیز فکر می کردم؛ به این که مدت ها بود بابام ازم چیزی نخواسته بودن! (همین حالاشم نخواستن؛ اما بچه ست دیگه! دلش به همین چهار تا بدو بدو خوش میشه!) به این فکر می کردم که مدت ها بود مامانم ننشسته بودن و به من بگن چی کار کنم یا چی کار نکنم! چقدر حس خوبی بود که اونا دستور بِدَن و من مثل یه غلام حلقه به گوش فقط بگم: «چشم!»

اونم چی اربابایی...

حتی یه غلام بی چشم و رو مثل من هم خودشو جلو اربابش جمع و جور می کنه...

این خاصیت عشقه...

خدایا شکرت... روزم به خیر شد.


خاطرات یک عمله!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 10:24 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

یه چیزی انگار راه نفستو می بنده... دلت می خواد با یکی در میونش بذاری... اما نه! زیادم دلت نمی خواد! فکر نکنم کسی دلش بخواد جواب صداقت چشماش، قضاوت دو حلقه چشم غریبه باشه! نه... هیچ کس دلش نمی خواد...

دردتو میذاری کنج دلت تا مزمن بشه، و بدنت به سنگینی بارش عادت کنه؛ اما هرگز تن به ذلت مطرح کردنش با دل های نامحرم و عجول نمی دی! دل هایی که از سرِ نامهربونی نامحرم نشدن! گناهشون اینه که یاد نگرفتن حرف ها رو همون طوری که هست بشنون... یاد نگرفتن که حرف زدن و شنیدن، مثل دیدن نیست که نیاز به عینک های جورواجور داشته باشه!

کاریش نمیشه کرد... به هر حال نامحرمند و نامحرمان را بدین سرای راهی نیست...

به اینجای مرثیه دلت که می رسی، از کل دارایی های نقدی و غیر نقدی دلت (!) فقط یه آه می مونه که اونم میسپاری به آغوشِ مهمان نوازِ هوا...

دلت سنگ، کاغذ، قیچی می خواد...

سنگ می خواد تا بشکنی این حصار تنگ دلتنگی رو؛ و آزاد بشی از بندِ خسَّتِ دیوارِ دل...

کاغذ می خواد تا بنویسی همه گلایه هاتو از خودت به خودت؛ و یه بار برای همیشه مچاله ش کنی و بندازیش دور!

قیچی می خواد تا به واحد سلول تبدیل کنی همه تافته های جدا بافته دلت رو...

رو در روی آینه... درست اون روبرو...

تا درس عبرتی بشه برای افکار جوونی که هنوز معصومیتشون رو تو ذهنت از دست ندادن...

(البته اگه تهِ این مراسم ریز ریز کنون چیزی باقی بمونه که مجال عبرت گرفتن پیدا کنه!!!)

اما افسوس!

افسوس که تو این چاردیواری تنگ نه سنگ جا میشه، و نه قیچی مجال پر زدن پیدا می کنه...

اینجا همون جاییه که خودتی و خودت... رو در رو... دست خالی...

باید یه نفس عمیق بکشی، آستین همت بالا بزنی و تصمیم بگیری از کجا شروع کنی خونه تکونی این خراب آبادی رو که خودت تنهایی درستش کردی!

تنهایی درستش کردی و حالا باید تنهایی خرابش کنی...

میگن: ساختن سخت تر از خراب کردنه؛ من معتقدم که همیشه همین طوریه...

این مورد هم نباید استثنا باشه؛ پس:

بسم الله.


دست خالی!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ جمعه 92/12/2 ] [ 10:36 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

شانس بزرگ من توی کارم اینه که مدیرم بیش تر استادم هستند تا کارفرما! استادی که ایده ها و نظراتشون همیشه برام الهام بخش بوده و هست. خداییش تا جایی که از دستم بر میاد سعی می کنم کارم رو درست انجام بدم؛ اما گاهی واقعا کارا گیر می کنن و تو موقعیت های خاصی گیر می افتم که کاری از دستم بر نمیاد، یا حداقل زمان می بره تا بتونم دوباره بر کار سوار شم. بدترین اتفاق تو چنین موقعیتی اینه که ناچار شی نتیجه کارت رو پیش از زمان مقرر و تو یه موقعیت رسمی ارائه بدی؛ اونم تو یه موقعیت برون سازمانی و به رده های بالاتر!!! معمولا اگر چنین موقعیت هایی پیش بیاد، خودِ استاد هم به عنوان مدیریت مجموعه تو جلسات حضور دارند؛ و خلاصه ش این که نتیجه عملکرد من مستقیم به ایشون بر می گرده و ایشون باید در مقام پاسخگویی قرار بگیرن!  با وجود همه حساسیتی که دارم و حتی الامکان سعی می کنم کار رو درست انجام بدم، اما تو چنین موقعیت هایی همیشه شرمنده میشم و خودم رو سرزنش می کنم که چرا کاری کردم که نتیجه عملم باعث شرمندگی ایشون بشه؟! ایشون به نیروهاشون اعتماد 100%  دارن، و سزاوار نیست که جواب این اعتماد غیر از قدر شناسی باشه...

 هر چند مطمئنم که اگر خطایی از ما سر بزنه، ایشون انقدر بزرگوارند که حتی اگر خیلی هم اذیت بشن دم بر نمیارن (و همین اخلاق ایشونه که مساله رو پیچیده تر می کنه!) و البته آدم هایی هم که تو رده های بالاترند انقدر تجربه و انصاف دارن که عملکرد ضعیف یکی مثل من رو به حساب ایشون نذارن؛ اما باز هم همیشه این حس قلبم رو به درد میاره که احتمال آسیبی از جانب شخصِ من متوجه ایشون بشه...

امروز که طبق روال همیشه جلسه عمومی بود و در واقع جمع خصوصی ما و ایشون، باز هم بین صحبت هاشون از اطمینانشون نسبت به ما می گفتن. و دوباره این حس در من زنده شد... اما این بار حسی به مراتب دردناک تر از همیشه!

به خودم گفتم: بزرگواری ایشون و ولایتشون بر من در محیط کار - که البته فقط جزئی از زندگی من به حساب میاد- تا این حد منو شرمنده می کنه که هر روز و هر ساعت خودمو به چالش می کشم که مبادا از آنچه می ترسم به سرم بیاد؛ اما امام زمانی رو که در بزرگواری دُردانه عالم اند، هر روز و هر ساعت سیبل تیرهای بلای عمل خودم قرار دادم و بی وقفه شلیک می کنم و شرمنده هم نیستم!!!

اندر حکایت بزرگواری ایشون همین بس که: با وجود این که جز ضرر هیچ سودی براشون ندارم (!!!) باز هم جیره خوار لطف و محبشون هستم...

اندر حکایت ولایت پذیری من هم همین بس که...


من نفرت انگیز!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ دوشنبه 92/11/28 ] [ 8:10 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

«ببخشید!»

«اشتباه کردم!»

«وای خدایا... بازم فراموش کردم!»

«شرمنده! دیگه تکرار نمیشه!»

«شما بزرگی کن و این یه بارم ببخش!»

«این بار رو نادیده بگیر شما! جبران می کنم!»

قبول دارم که آدمایی که پای اشتباهشون می ایستن و عذرخواهی می کنن، حداقل تفاوت بد و بدتر رو می فهمن!!! اما آخه تکرار این عبارات شریف هم به خودیِ خود از صد تا سرطان بدتره که! بعضی ها (البته بعضیا ها!!!) به یه جایی می رسوننش که حرفشون برا بقیه خریدار نداره هیچ؛ خودشون هم به خودشون عادت می کنن!!! آخه آدم یه کم هم حواسش به دخل و خرج رفتارش باشه بد نیست بخدا!

آدم هم آدمای خسیس!!!

حداقل حواسشون هست هر بار که لب باز می کنن، چند براشون آب می خوره!

والّا!


خسیس باش و پادشاهی کن!!!

(صرفا جهت خودتنبیهی!!!)



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ سه شنبه 92/11/22 ] [ 9:11 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

قرار نیست همیشه برای فهماندن دیدگاه هات به دیگران، با اون ها بجنگی؛ گاهی هم باید چشم هاتو بر آنچه هستی ببندی و از نگاه بقیه به مساله نگاه کنی...

 

درک متقابل



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ جمعه 92/11/11 ] [ 8:29 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

گاهی فقط کافیه زاویه نگاهت رو به یه مساله تغییر بدی تا زوایای پنهانش برات آشکار بشه...

قبل از اون که مساله خاصی پیش بیاد؛

و پیش از اون که ناگزیر از «عقب نشینی» باشی!

 

تغییر زاویه دید!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ جمعه 92/11/11 ] [ 8:18 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

این جمله رو شنیدین که میگه:

«اگر کاری رو برای رضای خدا انجام نمیدی، برای رضای خدا ترکش کن»؟!!

عمل به این جمله واقعا دشواره. گاهی باید دور عملی رو که واقعا مو لا درزش نمیره یه خط قرمز پر رنگ بکشی! تایید دیگران که هیچ (!!!)، گاهی خودت هم اون عمل رو تایید می کنی؛ اما...!

از وقتی این جمله رو شنیدم، انگار دنیا یه جور دیگه ای شده برام. مفهوم این جمله این نیست که اگه کاری رو برای خدا نکردی، حتما نعوذ بالله علیه خدا گامی برداشتی! نه! مفهومش اینه که اگه لحظه ای قبله نمای دلت خدا رو نشون نداد، حتما عملی انجام دادی که در جهت رسیدن به آرمانت نبوده! تو این مسیر پر تلاطمی که هستیم، کوچک ترین عکس العملی که در مقابل وقایع نشون میدیم رو کل جهت گیری های زندگی مون اثر می ذاره؛ تو چنین وضعیت استراتژیکی چطور ممکنه بتونیم از یه سری از کارهامون صرف نظر کنیم؟! شاید یه تفریح، یه سرگرمی، یه اظهار نظر یا یه جمله برای همیشه سرمایه های زندگیمون رو ازمون بگیره! حتی اگه کلش رو نگیره، بلاشک «آنچه می توانست باشد و نیست» ش رو خواهد گرفت! این نکته تو دنیایی که افتادن برگ درخت هاش هم از روی حساب و کتابه، چندان دور از ذهن نیست. اما...

امان از دست انسان عجول و فراموشکار!

تصمیم گرفته م قبل از این که بیش از این کار دست خودم بدم، بشینم پای میز محاکمه... درست روبروی خودم!

 

پای میز محاکمه



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ جمعه 92/11/11 ] [ 11:11 صبح ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
<< ????? ?????? ........

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??