زیر سایه آفتاب |
دلش تنگ شده بود؛ و نگاهش به آسمان دوخته. آه عمیقی مهمان ناخوانده سینه اش شد. انگار مثنوی ها داشت این نگاه صبور... چشمانش را اما به ناگاه دزدید! شاید از این که هنوز هم وقتی دلش با خدا حرف می زند، رد پای آسمان را دنبال می کند شرمنده شد! دوباره اما نگاهش را به آسمان دوخت؛ این بار انگار محکم تر و استوارتر... مثنوی هفتاد منِ غصه هایش را در پسِ اطمینانِ همین چشم های رمزآلود پنهان کرد؛ شاید همین یکی دو جمله هم یارای کشیدن بار امانت تفسیرگری نگاهش را به محضر حضرتش داشته باشند: «اگر عقل کوته بین، آسمان را همسایه طبقه بالایی خانه های دراز و کوتاه حاشیه کوچه می داند، باکی نیست! حتی اگر تو را هم مقیم آبی آسمان ها بیابد بر این کوتاهی عیبی نیست... مرا همین توشه بس که می دانم بلندای وجود تو -هر جا که باشی- ناچیز بودن ِ مرا واقعی تر از آن چه خود می انگارم، می شناسد و این معرفت ضامن رسوایی ام نیست...» ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ پنج شنبه 93/2/25 ] [ 9:45 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |