زیر سایه آفتاب |
کنار آب نشسته بودن که یهو یه تخته سنگ اون وسط دست تکون می داد و سر گذاشته بود به رسوایی که ببیننش! همزمان دوتاییشون یه نگاهی به هم انداختن و ...! برق دیده خبر می داد از سر درون (!!!)؛ مثل این کوماندوها در چشم به هم زدنی دل که هیچ، تمام قد زدن به آب! با چه مشقتی خودشونو رسوندن به اون تخته سنگه، بماند!!! بعد از ظهر بود و همه در حال استراحت... در عظمت زیبای اون فضا فقط صدای آب بود که مجال عرض اندام داشت؛ و باد؛ و گنجشککان سر به هوا... نیم ساعتی بود که اونجا نشسته بودن؛ خیره شده بود به امواج درخشان آب و سعی می کرد به چیزی فکر نکنه. تو همین حال و هوا بود که دوستش گفت: «آدم با تمام وجود خدا رو احساس می کنه...» و همین! دیگه هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد؛ اما... دیگه فایده ای نداشت! آتیش به جون خرمن افتاده بود! همه وجودش پر شده بود از تنفر! تنفر از خودش و ...! از خودش که تا قبل از شنیدن این جمله همچین تصوری از موقعیت نداشته؛ و تنفر از این که حتما باید کیلومترها از شهر دور می شد و این همه مشقت می کشید و می اومد با اون همه سختی وسط این موج ها می نشست و لمس شدن پاهاشو به جون می خرید تا تازه یه نفر پیدا شه و بهش یادآوری کنه که باید خدا رو احساس می کرده! خــــــدا... همونی که از رگ گردن نزدیک تره...
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ پنج شنبه 93/2/11 ] [ 11:43 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |