زیر سایه آفتاب |
حداقل پنج شش روز از سال رو اینجا می گذرونیم! نه رو مدار صفر درجه ست؛ نه مرز به حساب میاد! اما وقتی اینجا هستم زمان دیگه برام مفهومی نداره؛ مکان هم همین طور! انگار تو تمام دنیا فقط همین یه جا وجود داره! یه روستای تمام عیار با همه ویژگی های منحصر بفرد خودش! ویژگی های مثبت؛ ویژگی های منفی! آب و هوای فوق العاده ش حتی شاه رو هم به وسوسه انداخته بوده! این جا گوشه دنجیه برای خلوت کردن! برای رو راست بودن! برای روبروی آینه نشستن! که ایستادن رو محال میدونم برا دل لرزان و کم جرات خودم! این جا همه چی واقعیه! واقعیِ واقعی! مردمش هم واقعیند! حتی مشکلاتشون هم! اینجا خدا واقعی ترین واقعیتیه که وجود داره! حتی لحظه تولد یه گوساله کوچولو که با وجود این که بی بی بارها از شگفتی تولدش گفته بود؛ اما باز هم من جرات نکردم برم و از نزدیک حضور خدا رو تجربه کنم!!! این جا زنِ ماندنی هم واقعیه! عروسِ پیرزن همسایه که همسرش دو سال پیش فوت شد! و من تو خونه شون هیچ اثری از ابتدایی ترین وسایل لازم برای زندگی ندیدم! جز چند تا تیکه خرت و پرت کهنه که دور و بر یه موکت قدیمی چیده شده بود و البته یه پیک نیک! اونجا حتی من هم واقعی بودم! از بس واقعی بودم، روم نشد چشم تو چشم خودم تو اون خونه بشینم و جست و خیز پسر بچه ای رو مرور کنم که تنها وسیله بازیش، تنها گوساله یِ تنها گاوشونه که با حفظ سِمَت تنها وسیله امرار معاشِ این خونواده دو نفره هم هست! اونجا حتی من هم واقعیت داشتم! چه برسه به زنِ ماندنی که هر روز از همین کوچه ها رد میشه...
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ چهارشنبه 93/1/6 ] [ 4:56 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |