زیر سایه آفتاب |
می دونستم همسرشون بیمار هستن، و چند سالیه که زمین گیر شدن؛ اما انگار این مرد از بلایی که به سرش اومده بی خبر بود! یه زن علیل، دو تا بچه کوچیک که هر کدومشون برای اربابی یه سرزمین کافین، مشغله کاری، مشکلات اقتصادی! اونم برای کی؟! یه فعال اجتماعی، یه استاد، یه پژوهشگر... فاجعه ست! هرگز چهره شونو بدون لبخند ندیده م! هرگز... وقتایی که ازمون خطایی سر می زد، لبخندشون عمق بیش تری پیدا می کرد؛ نه مثل یه مدیر، نه مثل یه همکار و نه حتی مثل یه استاد با تجربه، مثل یه پدر مهربون باهامون برخورد می کردن... برخوردشونو با آدمای مختلف تو موقعیت های مختلف دیده بودم... خودِ خودش بود؛ نه یه ماسکِ بی روح! تا این که چند هفته پیش یه اطلاعیه روی درِ ورودی دیدم؛ خدای من! همسرشون فوت کردن! سریع خودمو به منشی رسوندم تا خبری بگیرم؛ بله... درست بود! چراغ خونه شون بعد از شش سال خاموش شده بود... اون روز چه جوری گذشت و بی معرفتی رو به کجا رسوندیم که به بهانه گرفتاری های بچه گانه و احمقانه روزمره از مراسم ختم جا موندیم بماند!!! به هفته نکشیده سرِ کلاس بودم که به نظرم اومد صداشونو شنیدم. بعد از کلاس از منشی احوالشون رو پرسیدم. متوجه شدم اومدن سرِ کلاس! البته زیاد هم عجیب نبود! از این مرد عجیب نبود که حتی تو این وضعیت هم به فکر درسِ بچه ها باشه... از در که بیرون اومدن چند تایی از اولیا برای عرض تسلیت دورشونو حلقه کرده بودن، ایشون هم در نهایت ادب و تواضع در حال قدردانی بودن. یه کم که خلوت شد جلو رفتم و عرض تسلیت کردم و البته عرض شرمساری و عذر تقصیر! نمی دونم چی گفتم که یهو دیدم اشک تو چشماشون جمع شد! وای خدایا! حالا چیکار کنم؟! حتی روم نمیشد به صورتشون نگاه کنم! دیدن گریه یه مرد واقعا سخته؛ اونم مردی مثل ایشون که هرگز جز لبخند اثری بر چهره شون ندیده بودم! تو همین حال و هوا بودن که شروع کردن به تعریف کردن وضعیت این مدت. «شش سال مادری کردم، پدری کردم طوری نشد، اما امروز کمرم شکست!» شروع کردم به دلداری های معمول و حرفای همیشگی که بی توجه به حرفای من ادامه دادن: «قبض حقوقش امروز به دستم رسید؛ در تمام این سال ها چند تا بچه رو سرپرستی می کرده که هنوز هم پولش از حقوق ماهانه ش کسر میشه! من این فرشته رو از دست دادم! فرشته ای که تو تمام این سال ها تو خونه و جلوی چشمم بود و من ندیدمش!!!» از حال و روزشون خیلی متاثر شده بودم؛ نمی دونستم در چنین مواقعی چی میگن! فقط تونستم بگم: «به طور حتم ایشون زنده اند؛ اونی که از دست رفته ماییم!» نفس عمیقی کشیدن و سری به نشانه تایید تکون دادن و باز با همون لبخند همیشگی گفتن: «همینطوره...» وقت کلاس بود و باید می رفتم، اما حالا علاوه بر بار شرمندگی باید بار این حرف ها رو هم به دوش می کشیدم! بارِ ترجمه دشوار آدم های ساده همین حوالی که سادگیشون اجازه نمیده ببینیمشون... چرا از زمان گذشته استفاده کردم؟! زمان این آدما حاله! حال ساده... ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ یکشنبه 92/12/25 ] [ 9:43 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |