زیر سایه آفتاب |
دوشنبه ها صفا سیتیه! سه ساعت زودتر میام خونه! به پشتوانه این سه ساعت وقت اضافه چه وقت ها که من نکشتم!!! انگار دوشنبه ها رو برام این جوری حساب می کنن: 24 ساعت +3 ساعت وقت اضافه!!! (فکر کن! اگه واقعا این جوری بود فکر کنم من کل هفته رو تعطیل عمومی اعلام می کردم!) امروز هم دوشنبه بود! به عشق این سه ساعت بدو بدو اومدم خونه و ... این روزا مامانم حسابی دست تنهاست... کوچکترین نمودش فعالیت های خود جوش مادرانه در یک ماهه آخر ساله که به تمام کارهای روزمره و اتفاقات غیر منتظره و زلزله های ناگهانی و حوادث غیر مترقبه اضافه میشه!!! :| مامان بنده اصولا اهل گلایه نیستن... انگار خدا تو برنامه نویسی ایشون اصلا این عبارت رو درج نکرده باشه!!! باید خیلی خوب بشناسیشون که بفهمی این حرفا و این حالت چهره و این حرکات یعنی: «ایها الناس... به دادم برسین! من دیگه خسته شدم!!! مگه یه آدم چقدر توان داره؟!!» (کاش حداقل می تونستن اینا رو به خودشون بگن! گفتم که اشکال اصلی از برنامه نویسیه!) امروز از اون روزا بود! خستگی دو روز گذشته با همه ماجراهایی که داشتیم حسابی رو دوش بابا و مامان سنگینی کرده... همه اینا یه طرف، بنایی اجباری هم یه طرف! آقا ما اومدیم خونه دیدیم قوم تاتار بین راه یه سرم به خونه ما زدن! طبق معمول مستقیم رفتم اتاقم که دیدم بله... (همون قضیه مامانم...) بی خیال اون وقت اضافه شدم و آستین همت را بالا زده افتادم به جون هال... حالا بساب، کی بساب! شک نداشتم که کافیه یک دقیقه غفلت کنم تا مامانم خودش به تنهایی ترتیب همشو بده... لذا چنان در بحر مکافات مستغرق شدیم که تا کمر به گِل نشسته بودیم! یعنی به وضعی که اگه «کوزت» منو میدید، مستقیم می رفت ثبت احوال اسمشو عوض می کرد! القصه! در بحر مکافات شلپ شولوپ می کردیم که پدر محترم هم از راه رسیدند و به تیم امداد ملحق شدند! من فقط نمی دونم چرا هر وقت بابام به ما کمک می کنن کارا بیش تر میشه؟!! (آخه اون جاهایی رو که بنده به عنوان تخفیف مجازات در نظر می گیرم و بی خیال می شم، ایشون با حساسیت خاص خودشون به سراغش میرن و ... . می دونین دقیقا بدبختی من تو این دار فانی چیه؟! این که خدا بهم دو تا مامان داده!!! اگه من کاری رو انجام دادم که دادم! اگه ندم، خودشون انجام میدن! بی خیال آقا... دهن منو وا نکنین که حرف ها دارم سرِ این قضیه! چرا اینا این جورین رو باید از خدا پرسید؛ و این که خدا چرا این دو تا رو به من داد؟ ای بابا...) امشب بعد از مدت ها با بابام یه خرابکاری مشترک انجام دادیم! از اونایی که بعدش مامانم کلی حرص می خوره! آی حال داد! البته حینِ ارتکاب عمل؛ نه بعدش! اولش که به عنوان بنّا این تو و این میدانه! اما بعدش با حفظ سِمَت و به عنوان دخترِ خونه باید هر چی گند زدی رو خودت جمع کنی! وَ اِلّا ... مادر محترم وارد عمل میشن؛ که بس ناجوانمردانه ضایع است! خیلی خوش گذشت... خستگی عملگی امروز، خستگیِ همه این روزها رو از تنم در آورد! هر چند باید تا صبح در خدمتِ کتاب ها و برگه های محترمی باشم که الان ردیف جلوم ایستادن و بی وقفه التماس دعا دارن(!!!)؛ اما ارزششو داشت؛ خیلی بیش از این ها هم ارزششو داره... امشب وقتی بابام داشتن بهم می گفتن چی رو بیارم، یا چی رو ببرم، فقط به یه چیز فکر می کردم؛ به این که مدت ها بود بابام ازم چیزی نخواسته بودن! (همین حالاشم نخواستن؛ اما بچه ست دیگه! دلش به همین چهار تا بدو بدو خوش میشه!) به این فکر می کردم که مدت ها بود مامانم ننشسته بودن و به من بگن چی کار کنم یا چی کار نکنم! چقدر حس خوبی بود که اونا دستور بِدَن و من مثل یه غلام حلقه به گوش فقط بگم: «چشم!» اونم چی اربابایی... حتی یه غلام بی چشم و رو مثل من هم خودشو جلو اربابش جمع و جور می کنه... این خاصیت عشقه... خدایا شکرت... روزم به خیر شد. ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ دوشنبه 92/12/5 ] [ 10:24 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |