سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

ساعت 10 صبح

تازه آزاد شدم... تقریبا با ناامیدی به سمت مسیر حرکت کاروان شهدا می رفتم؛ با سرعت هر چه تمام تر... ولی انگار ترافیک اصلا عجله نداشت!

از اواسط مسیر مجبور شدم پیاده برم... بدون این که به ساعت نگاه کنم فقط می رفتم!

این ازدحام یعنی خیلی هم دیر نشده؛ اما این جماعتی که خلاف جهت من دارن حرکت می کنند چطور؟!!

سه راه نمازی... بالاخره رسیدم!

جمعیت تقریبا پراکنده ای دیده می شد... خیلی ها وایساده بودن؛ اما یا کاروان هنوز نرسیده یا...

- ببخشید خانم کاروان از اینجا گذشته؟

خانم جوان در حالی که داشت به پسرش آب می داد با تعجب نگاهی بمن کرد و گفت: «نیم ساعتی میشه!!!»

انگار آب پاکی رو ریخته باشن رو دستم... همش خودمو سرزنش می کردم که می دونی تفاوت تو با این شهید ها چیه؟ این که اینا هر وقت هر جایی که باید باشن دقیقا همون موقع همون جا هستن؛ اما تو در خوشبینانه ترین حالت ممکن دو ساعت تاخیر داری!!!

جمعیت به سمت خیابون 9 دی در حال حرکت بود؛ اما اثری از کاروان شهدا نبود... معلوم بود که این آخرای صف جمعیته...

تقریبا با همون سرعت زدم به دل جمعیت... دوربینم رو در آوردم؛ و سعی کردم آخرین تلاشمو بکنم...



احتمالا شهدا رو بردن توی حرم... نه هیچی می دیدم؛ نه دلم می خواست از کسی بپرسم!!!

پروردگارا...

خدایا شکرت... خدایا شکرت... اون ها اینجان! این اولین باره که این حس رو با این وسعت تجربه می کنم...

گاهی صدای مویه زنی بلند میشد؛ انگار مادر، همسر یا خواهری...

و هر بار به خودم یادآوری می کردم که این ها شهدای گم نام اند!

بعضی ها تسبیح و انگشتر و شال شون رو متبرک می کردند و بعضی ها بچه هاشون رو...

و این میان چقدر به مهربانی و آرامش پاسدارها غبطه می خوردم... نمی دونم چی شده بود که یکی از اون ها که انگار مسئول تیمشون بود داشت از کاری که دو تا از نیروها انجام داده بودند قدردانی می کرد و می گفت احساسات هر دوتون ستودنیه؛ اما یادآوری می کرد که فراموش نکنند الان مشغول چه کاری هستند! انگار این حس برای اون ها هم جدید بود و یادشون رفته بود در چه لباسی این جا حاضر شده اند!

آیا از این لشکر گمشده ای هم سهم نگاه های منتظر این جمع خواهد بود؟

ان شاء الله...

نمی دونم چرا نمی تونم انتظار مادری رو که قبر فرزند جاوید الاثرش رو بهش تحویل دادند؛ اما حاضر نشده عکسشو سر قبرش نصب کنه درک کنم... نمی دونم!

نمیشه دیگه! وقتی نمیشه... یعنی نمیشه!

بنویس... بنویس: «تو تنها کسی هستی که همیشه دلم می خواست جای او باشم! گم نام نه؛ بی نام... بی نامِ بی نام!»

و این دست دختر بچه ای است که دست در دست پدر می خواهد پیامش را با تو در میان بگذارد. می شنوی؟... حتما می شنوی.

دعوا واقعا سرِ سربند بود!!! پاسدار هم که باشی... مهربانی این مردم را هم اگر درک کنی... نمی توانی یک «سربند» را بین این همه دست برافراشته قسمت کنی! مجبور میشوی این کار را به دیگری واگذار کنی و خودت به نظاره بنشینی که ای کاش سربندهای بیش تری داشتی؛ به اندازه همه این جمعیت...

پیام دریافت شد! تمام.

انگار امروز اصلا روز دعواست! حتی اگر شده به اندازه تکه ای کوچک از بقایای یک سربند که مسیری را با تو متبرک شده است...

مسیر کاروان به انتها رسیده؛ اما انگار بعضی ها نمی توانند دل بکنند!

آی گفتی مادر... آی گفتی! چقدر دلم خواست... نام آوری و بی نشانی را...

مسیر نیم ساعته را دو ساعته دوش به دوش شما و این ملت آمدم... خسته نیستم؛ اما دلتنگ چرا! و شاکر از این که اجازه دادید یک «قطره» باشم؛ حتی اگر برای چند ساعت!

بین خودمان باشد...

باز هم سر وقت رسیدید!!! ساعتتان را با کجا انقدر دقیق تنظیم می کنید؟!


[ پنج شنبه 94/11/1 ] [ 3:37 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??