زیر سایه آفتاب |
یه چیزی انگار راه نفستو می بنده... دلت می خواد با یکی در میونش بذاری... اما نه! زیادم دلت نمی خواد! فکر نکنم کسی دلش بخواد جواب صداقت چشماش، قضاوت دو حلقه چشم غریبه باشه! نه... هیچ کس دلش نمی خواد... دردتو میذاری کنج دلت تا مزمن بشه، و بدنت به سنگینی بارش عادت کنه؛ اما هرگز تن به ذلت مطرح کردنش با دل های نامحرم و عجول نمی دی! دل هایی که از سرِ نامهربونی نامحرم نشدن! گناهشون اینه که یاد نگرفتن حرف ها رو همون طوری که هست بشنون... یاد نگرفتن که حرف زدن و شنیدن، مثل دیدن نیست که نیاز به عینک های جورواجور داشته باشه! کاریش نمیشه کرد... به هر حال نامحرمند و نامحرمان را بدین سرای راهی نیست... به اینجای مرثیه دلت که می رسی، از کل دارایی های نقدی و غیر نقدی دلت (!) فقط یه آه می مونه که اونم میسپاری به آغوشِ مهمان نوازِ هوا... دلت سنگ، کاغذ، قیچی می خواد... سنگ می خواد تا بشکنی این حصار تنگ دلتنگی رو؛ و آزاد بشی از بندِ خسَّتِ دیوارِ دل... کاغذ می خواد تا بنویسی همه گلایه هاتو از خودت به خودت؛ و یه بار برای همیشه مچاله ش کنی و بندازیش دور! قیچی می خواد تا به واحد سلول تبدیل کنی همه تافته های جدا بافته دلت رو... رو در روی آینه... درست اون روبرو... تا درس عبرتی بشه برای افکار جوونی که هنوز معصومیتشون رو تو ذهنت از دست ندادن... (البته اگه تهِ این مراسم ریز ریز کنون چیزی باقی بمونه که مجال عبرت گرفتن پیدا کنه!!!) اما افسوس! افسوس که تو این چاردیواری تنگ نه سنگ جا میشه، و نه قیچی مجال پر زدن پیدا می کنه... اینجا همون جاییه که خودتی و خودت... رو در رو... دست خالی... باید یه نفس عمیق بکشی، آستین همت بالا بزنی و تصمیم بگیری از کجا شروع کنی خونه تکونی این خراب آبادی رو که خودت تنهایی درستش کردی! تنهایی درستش کردی و حالا باید تنهایی خرابش کنی... میگن: ساختن سخت تر از خراب کردنه؛ من معتقدم که همیشه همین طوریه... این مورد هم نباید استثنا باشه؛ پس: بسم الله. ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ جمعه 92/12/2 ] [ 10:36 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |