زیر سایه آفتاب |
مادربزرگش گفته بودند: «تو خونه ای که بچه هست، نه کسی حرف اضافه میزنه؛ نه کسی غیبت می کنه!» آره... منم دیدم! نه کسی حرف اضافه ای زد؛ نه کسی غیبتی کرد! ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ جمعه 93/4/6 ] [ 8:9 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
علی گردن چند تا نوه بعد از خودش حق مادری داره! به حدی که این دو تای آخری قبل از این که زبونشون به «بابا» و «مامان» باز بشه، «علی» رو یاد گرفتن!!! البته به زبان های مختلف! داشتم به لطایف الحیلی به فاطمه غذا می دادم و کلی آرتیست بازی درمیاوردم تا دو دقیقه ثابت نگهش دارم که علی آقای قصه ما که ناظر ماجرا بود گفت: «می دونین اولین دروغی که به بچه ها میگن چیه؟!» یه مکثی کردم و چند ثانیه فکر کردم. دیدم نه! واقعا نمیدونم! «نمی دونم! چیه؟!» «همون پستونکی که میذارن تو دهنشون!» کاملا هنگ کرده بودم! این بچه یک چهارم من سن داره؛ نهایت کارش با بچه ها هم در حد بازی های کودکانه و خدا قبول کنه فوتباله! اون وقت انقدر دقیق مسائل تربیتی رو می دونه! مسائل تربیتی که چه عرض کنم! اونا که مشق شب ماست؛ برا ایشون ظاهرا این مسائل جزء بدیهیات اند!!! نه هنوز درست و حسابی مدرسه رفته؛ نه دانشگاه می فهمه چیه! کتاب متاب هم که عمرا! تازه من کلی فکر می کردم مراقب رفتارم با بچه ها هستم! نگو آب از سرچشمه گِل آلوده!!! یعنی خدا وکیلی بعضی از این بچه ها آدمو در حد کلاغ پر میدن!!! هیچی دیگه! بقیه مراسم «شام خوران» فاطمه خانم رو در حد یه ژیمناست اجرا کردم که مبادا دروغی گفته باشم!!!
????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:52 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |