سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

سه بار زنگ زده بودن. سر کلاس بودم و نتونستم جواب بدم. یه کم نگران شدم! سابقه نداشت. بعد از کلاس خودم زنگ زدم. مراتب عذرخواهی و عذر آوری (!) من که به پایان رسید، ایشون به رسم همیشه خیلی سریع رفتن سر اصل مطلب! این که کتاب دومی که این ترم برای تدریس ایشون در نظر گرفتیم، مناسب سطح علمیشون نیست! و مطالبی در این کتاب هست که ایشون هنوز قلبا نپذیرفتن و خودشون هم هنوز به مطالعه نیازمندن! بعد از من یه سؤال پرسیدن: «چطور ممکنه کسی بتونه از حرفی دفاع کنه که هنوز برای خودش نقاط کوری در اون مطلب وجود داره؟!» از این که ظهر جلسه اول برگزار میشه و ایشون الان دارن خبر میدن و درخواست تغییر استاد دارن عذر خواستن! ازم خواستن اگر امکانش هست ترتیبی بدم تا استاد دیگه ای از مجموعه کار رو قبول کنن...

باورم نمیشد! ایشون از اساتید طراز اول مجموعه اند! من کار رو از ایشون بگیرم که به کی بدم؟!! از استعداد چانه زنیم استفاده کردم تا بلکه راه گشا بشه! زیر بار صحبتاشون در مورد خودشون نرفتم. اما کاری نمی شد کرد... نپذیرفتن. دوباره همون جملات رو گفتن و این که بازگویی یه مطلب با انتقالش چقدر فرق می کنه... بالاخره قبول کردم و گفتم هر طوری که خواست ایشون باشه من عمل می کنم... چاره ای نبود! ایشون استاد و من شاگرد...

جلسه این هفته لغو شد تا هفته آینده که استاد دیگری هدایت گروه رو بر عهده بگیرن. خیلی از این قضیه ناراحت بودم؛ اما...

اما هیچ ناراحتی بیش تر از این نبود که خودم بخوام عصر همون روز، همون کتاب رو ارائه بدم! اونم برای گروهی که به مراتب حساسیت بیش تری داشت!

با چه رویی رفتم؟! با چه رویی؟!!

خدایا! تا کاری دست خودم ندادم، نجاتم بده از شر خودم!!!

من خیلی وقته کم آوردم...

خیلی وقته...


نجاتم بده...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ سه شنبه 93/2/2 ] [ 9:15 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??