سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

از دوستای بابا و تبریزی هستن. تعطیلات نوروز سه روز مهمان ما بودند. مهمان نه! صاحبخانه بودند! گرچه بار اولی بود که می دیدیمشون, اما خداییش فقط پنج دقیقه اول که داشتم باهاشون احوال پرسی می کردم احساس کردم مهمان داریم! یک هفته قبل از اومدنشون همه آماده باش بودیم. (دو هفته بعدش هم همینطور!) منِ بیچاره هم هنوز از ماجراهای آخر سال کاری خلاص نشده، افتادم به خونه تکونی و لیست برداری از هر آنچه بود و نبود. به حول و قوه الهی حتی اگر احتمال می دادیم ممکنه یه چیزی یه بار هم لازم بشه خریدیم! ماشاء الله تعداد اونا زیاد؛ نسل مورچه های کارگر هم در حال انقراض!!! ناچارا حداقل باید یه کاری می کردیم که کارهای ریز و دست و پا گیر از برنامه حذف شه. بازدیدها و زیارت و برنامه های مهیج تفریحی اونم انقدر فشرده اجازه آزمون و خطا نمیداد. خلاصه مهمون ها آمدند و چه آمدنی...

بنده شخصا به عنوان عضو ارشد کمیته تخصصی مورچه های کارگر (!) روزی دوبار تمام خونه رو جارو می زدم و کل ظرف های خونه رو سه بار می شستم و خشک می کردم که یه وقت خدای نکرده با وعده بعدی غذایی تداخل نداشته باشه! این ها تنها بخشی از خدمات ارزنده عضو کوچکی از جامعه بـــــــــــــــــزرگــــــــــــــــ امداد رسان است که صرفا به جهت عرض وجود بیان شد! بقیه ش هم بماند...

خدای من شاهده هرگز، هرگز، هرگز انقدر به من خوش نگذشته بود!!! جدی میگم... هرگز این همه شخصیت و ادب و صمیمیت رو با این همه ظرافت و تواضع ندیده بودم. بعضی ها کلا جمع الاضدادن. اینا از اوناش بودن! این همه آدم این تیپی یه جا و توی یه خانواده فقط و فقط حکایت از یه سیستم تربیتی درست درمون میده.

علی رغم این که بسیج شده بودیم تا بهشون خوش بگذره و ذره ای سختی نکشن، چند تا موقعیت پیش بینی نشده داغون پیش اومد که اگه اینا آدم حسابی نبودن کلی سخت تر میشد! یه بار توی بازار و یه بار هم سرای مشیر... (دست مسئولین فرهنگی شهر درد نکنه!!!)

شب ها هم که بماند! کل چیدمان پذیرایی رو عوض می کردیم تا جا شیم! دیر تر خوابیدن ها و دیر بیدار شدن ها... تردد صبحگاهی از پنجره اتاق به علت تسخیر کامل هال توسط تیم آقایون! مسابقه سرعت! عملیات نجات! حملات انتحاری! ریختن باقی مونده سس سالاد تو ظرفی که جای دندونای حاج خانم بود! گروه کر شبانه آقایون که کلی ماجرا داشت واسه خودش! تک خوانی! هم خوانی! خاطره گویی مادر بزرگ و عیدی من و آبجی که از تبریز تا این جا اومده بود تا حسابی مزه کنه... گریه های لحظه خداحافظی؛ اونم از آدمایی که ظاهر سخت تری از خودشون نشون می دادن! امیرمحمد کوچولو که حتی اونم فهمیده بود خداحافظی این شکلی یعنی چی... دوستای خوبی که شاید آدم در طول سالیان هم نتونه به دست بیاره و ...

حاجی اومده بود تا مشکل یه بنده خدایی رو حل کنه! تا قبل از اومدنشون زیاد در جریان نبودم. من که خوبه! کل خانواده ش که تا روز آخر سفرشون _ اونم طی عملیات انتحاری یه بنده خدای دیگه که منجر به لو رفتن کل قضیه شد_ نمی دونستن پدرشون همچین کار خیری هم می کنه! و الا خودش که نم پس نمی داد! از همه بدتر ما هم نمی دونستیم که خانواده ش نمی دونن! خلاصه چی شد که ما ضایع نکردیم و آبروی کسی نریخت اونم نمی دونم! (خودمم نفهمیدم چی شد! شما هم زیاد سعی نکنین بفهمین!!!)

امشب بعد از 23 روز در کنار کسی بودیم که حاجی این همه راه رو کوبیده بود و با خانواده از تبریز اومده بود شیراز تا مشکل این بنده خدا حل بشه. به افتخار این گردهمایی زنگ زد به ایشون و از اونجایی که از ارادت ما به ایشون و خانواده شون مطلع بود، بخشی از صحبتاشونو گذاشت رو بلندگو تا ما هم تجدید خاطره ای کرده باشیم و عرض ارادتی. تعارفات معمول که گذشت، این بنده خدا که غرق در مشکلش بود، به حالت تضرع به حاجی گفت: «اول خدا... بعد هم شما! از خدا می خوام که زحماتتون بی نتیجه نمونه...» و حاجی سریع جواب داد: «من تمام تلاشمو می کنم... با خدا معامله کردم و پاداشمو از خودش می خوام...» سریع چشمامو از گوشی به سمت چشمای اون بنده خدا چرخوندم. از تعارفاتش معلوم بود که انقدر غرق در مشکلشه که اصلا نفهمید حاجی چی بهش گفته. دیگه یادم نیست چی گفتن و چی شنیدن...

 

حسبی ربی



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ چهارشنبه 93/1/27 ] [ 11:30 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??