سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

تعطیلی زود هنگام کتابخونه و یک ساعت وقت آزاد اجباری باعث شد مسیرمو کج کنم سمت مسجدی که مطمئن بودم این ساعت درش بازه. در ورودی اصلی باز بود؛ اما در ورودی ساختمان مسجد...

در بسته بود؛ اما خوشبختانه قفل نبود... پیرمردی در حال نماز خوندن بود و مرد میانسالی در حال گپ زدن با یه پسربچه. پسربچه مشتاقانه ماجرایی رو برای مردی تعریف می کرد که قطعا سنش از پدر خودش هم بیش تر بود! و مرد هم متقابلا قدم به قدم ماجرا با پسرک همراهی می کرد...

صدای پسربچه برام آشنا بود؛ همین طور که آرام به سمت جاکفشی های مسجد می رفتم به صداش گوش می دادم تا جوابی برای سؤالم پیدا کنم...

آره! خودش بود! مجتبی... حدود دو سال پیش شاگردم بود... قبلا هم این جا اومده بودم؛ انگار اینجا ملک دربست آقا مجتبی ست!!!

الان حدودا 40 دقیقه قبل از اذانه؛ این جا چیکار می کنی پسر؟!

حالا یادم اومد! مامانش یه بار بهم گفته بود که مجتبی مکبر مسجد محله شونه... اما این که مجتبی عجول و بی حوصله 40 دقیقه پیش از اذان این جا باشه خیلی عجیبه! اونم با این همه شور و هیجان!

مجتبی رو خیلی خوب به خاطر دارم؛ چون همچنان یکی از موارد بسیار خاص دوران تدریسم بحساب میاد... یادمه اون موقع بسختی تونستم بفهمم باید باهاش چه جوری رفتار کنم که تا آخر کلاس بتونم داشته باشمش... حالا این بچه با اون روحیات عجیب و غریب، همین الان که دارم این متن رو می نویسم در حال داستان سراییه! چه قدر هم خوب و رسا!!! انقدر که اصلا نیازی به تلاش برای شنیدن حرفاش از این فاصله نیست!!!

پسر بی حوصله و کم حرف کلاس من الان مجلس آرای بلامعارض شده و کم کم چند تا از دوستاش هم به جمع دو نفرشون اضافه شده اند و دارن به حرفای مجتبی گوش میدن... انگار خودشون هم تو این ماجرا سهیم بودند! هر از گاهی یکیشون در تکمیل صحبتای مجتبی توضیحی میده و بمب خنده ست که تو سکوت این ساعت مسجد منفجر میشه.

مجتبی علاقه زیادی به درس های من نداشت؛ با این که خیلی سعی می کردم بهش خوش بگذره و کلاس براش جذاب باشه، غیر از یکی دو بخش کلاس زیر بار تحمل بقیه ش نمی رفت! و خیلی زود هم کلا دوره رو بی خیال شد. تقریبا شش ماه با هم بودیم؛ اما...

حالا چطوریه که اینجاست و هر بار هم اینجاست و زودتر از همه هم اینجاست؟!!

فکر کنم رازشو بدونم! «احساس تعلق»! آره؛ خودشه! این جا به مجتبی نیاز دارند؛ و مجتبی هم به این جا! از همه مهم تر این که خودش هم اینو میدونه؛ با وجود این که رقیب هم داره، اما صداش واقعا خوبه... شاید هنوز نتونه اذان بگه، اما کار مکبری رو که خیلی خوب و با اعتماد بنفس کامل انجام میده؛ و در همین حد هم مرتب داره از این تواناییش استفاده میشه... بعلاوه این که چند بار دیدم با دوستاش تمرین می کنن... هم آموزش می بینه و هم از آموزشش استفاده می کنه! یادمه حتی یه بار داشتم می رفتم سر کلاس که متوجه شدم تو راهروها صدای اذان میاد... به در کلاس که نزدیک شدم دیدم مجتبی ست که داره برا بچه ها اذان میگه... قدم هامو آروم تر کردم که بایستم تا اذانش تمام شه... اما صدای خنده یکی از بچه ها که منو دیده بود اجازه نداد... مطمئنم این مسجد بزودی یه مؤذن نوجوان توپ خواهد داشت. ان شاء الله...

مجتبی حق داشت!

کلاس های معمولی آموزشگاه به چه دردی می خورن؟! هیچ جا نمیشه ازشون استفاده کرد... این جا مجتبی جزئی از فرآیندیه که هر روز چند بار اتفاق میفته؛ سر کلاس چی؟!

عجب چیزیه این «احساس تعلق»!

اگه باشه سخت ترین سختی ها هم قابل تحمله؛ اما اگه نباشه تحمل کوچک ترین سختی ها هم احمقانه بنظر میرسه...

این احساس شاید گمشده زوجی جوان باشه که بار مشکلات زندگی تازه شکل گرفته شون به دوششون سنگینی می کنه و به سال نکشیده احساس می کنن کم آوردن و از اول اشتباه کردن! یا گمشده معلم و شاگردی که به توجه همدیگه محتاجند، اما نسبت به ایجادش عاجز! یا گمشده کارفرمایی که کارگرانش دل به کار نمیدن و تنبیه و جایگزینی هم دردش رو درمون نکرده! یا کارگرایی که کار کردنشون رو اتلاف وقت می دونن و ...! یا حتی گمشده جامعه ای که افرادش دلیلی برای تحمل کاستی ها و کمبودهاش ندارند... گمشده مدیریت خرد؛ شایدم مدیریت کلان!!!

«احساس تعلق»...

شاید بهتره روابطم رو یه بار دیگه هم بازنگری کنم...

...

نماز تمام شده و باید به کلاسم برسم. کفش هامو که پوشیدم نگاهی به جایگاه مکبر کنار منبر انداختم... کسی اونجا نبود. از مسجد بیرون می رفتم که پیرمردی با صدای بلند گفت: «برای سلامتی آقا مجتبی صلوات محمدی بفرستید...» و صدای جمعیت که به صلوات اوج می گرفت...

نمی دونستم این جا هم کلاس تی. تی. سی. برگزار میشه؛ اونم انقدر فشرده!!!



[ جمعه 94/11/2 ] [ 1:0 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??