زیر سایه آفتاب

عقب عقب داشت از پله های بانک میومد پایین! یادم به اون روزی افتاد که ناچار شدم دنده عقب از اون ون کذایی بیام پایین!!! تا عصاشو دیدم دویدم به سمتش. معلوم بود که حسابی از ارتفاع پله ها ترسیده! بازوشو محکم گرفتم و با یه لبخند بهش گفتم: «حاج خانم نترسید! من پشتتون ایستادم! کافیه بچرخید و دستتون رو به من تکیه بدید.» به سمتم برگشت و دستمو گرفت. چشماش پر از اشک بود! خدای من! این چرا این مدلیه؟!! انقدر شدید گریه می کرد که قطره های اشکش هنوز روی صورتش نیومده، می لغزیدن و روی مانتو سیاه و بلندش محو می شدن. راستش یه کم ترسیده بودم. با هر بدبختی بود چرخید و از یه طرف به نرده های کنار پله ها و از اون طرف هم به عصاش تکیه داد و اومد پایین! (منم این وسط دیدم کسی نیست به من تکیه کنه، کم نیاوردم و همچنان که بازوش تو دستم بود اومدم جلوش و به جاش راهنما می زدم!!! فقط نمی دونم چرا انقدر برام دعای خیر می کرد؟!!)

حالش اصلا خوب نبود. مسیرشو ازش پرسیدم. حدود 50 متری هم مسیر بودیم! همچنان که راهنما می زدم (!) اومدیم کنار خیابون اصلی تا براش تاکسی بگیرم. شاید سه دقیقه هم با هم نبودیم؛ اما کل زندگیشو برام تعریف کرد! این که همسرش سال هاست فوت کرده و سه تا دختر داره که هر سه رو با جهاز خوب و آبرومند عروس کرده و حالا خیلی خوشبختن. و خودش که بعد از این همه دوندگی حالا علیل شده. اومده بود بانک تا یارانه بگیره و پول قبض هاشو پرداخت کنه! فکر کن... (از تنهاییش گله نکرد! حتما وقت نشد!!! و الا اگه من بودم هر چی از دهنم در میومد به اون دامادای ... ام می گفتم!!! خوبه من داماد ندارم!)

پاهاش خیلی اذیتش می کرد! اون گریه شدیدش هم که البته هنوز ادامه داشت به خاطر پاهاش بود. می گفت دکتر گفته باید کفش طبی بپوشی؛ اما ...! به خودم گفتم: «خب اگه باید بپوشه، بپوشه دیگه! گریه کردن نداره!» (نگران نباشین! سر سه صدم ثانیه خودم به خودم گفتم: آی کیو!!!) خیلی سریع یه تاکسی جلو پامون ایستاد، مسیرشو به راننده گفتم و سوار شد. و همچنان که دعام می کرد از جلوم دور شد...

و من همین طور که چشمام دنبال اون ماشین می دوید با خودم فکر می کردم: «عجب دخترای خوش انصافی داره! حق بازنشستگی مادرشون رو با کلیه حقوق و مزایا پرداخت کردن!!! عجب دامادای خوش غیرتی! اجازه ندادن عزت نفس مادرشون یه ذره هم پایمال بشه؛ یا احساس کنه زمین گیر شده که این همه آدم تو سر می زنن که نذارن با این پاها از جاش تکون بخوره!!!»

از صبح تا الان هر وقت یادم به اون خانم میوفته به خودم میگم: «عجب شیرمردایی اند پدران ما و عجب سرو قامتانی اند مادرانمون؛ که قد قامت کردند جلوی همه مشکلات و اجازه ندادند بفهمیم انتظار یارانه کشیدن یعنی چی؛ نگذاشتن چشممون به صف های طولانی سبد کالا بیفته!!! و حتی نذاشتن بفهمیم تو همه این سال ها چه بر سرشون اومد...»

عجب تر ماییم که هنوز هم آدمیم!!!

 

مادربزرگ؛ بزرگ مادر...



????????: ورود ممنوع!
[ شنبه 92/12/3 ] [ 10:56 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??