سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

«این که آدم در مواجهه با مسائل عقلانی سرِ تسلیم فرو بیاره زیاد هم نشان از انسانیتش نیست! وجه تمایز انسان ها در میزان کوتاه اومدنشون در مقابل همدیگه ست...»


نقل به مضمون از فرمایش استاد ارزشمندم





????????: خام خواری!
[ جمعه 93/6/21 ] [ 8:55 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی

 

 

لبخند که می زنید، طوفان می شود دل های آشفته مان؛ آقا جان!

ای کاش درس این روزهایمان را آرام تر می گفتید؛ این دانش آموز هنوز هم نوپاست...



????????: سایه نشین های عالم افروز!
[ پنج شنبه 93/6/20 ] [ 10:5 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

دو روز پیش متوجه شدم که خیلی از ما آدما هنوز تفاوت «هدف» و «آرزو» رو نمی دونیم! خنده داره؛ اما حتی خودم هم کمی توی توضیحش مونده بودم؛ چه برسه به این که بخوام در مورد هدف خودم حرف بزنم!!! هر چی بیش تر در مورد «هدف» توضیح می دادم، طومار «آرزو» ها پُر و پیمون تر میشد! به نظر من «هدف» هر کسی - صرفنظر از تنوع اعتقادات، جهت گیری ها، جهان بینی و نگرش ها- عبارت است از اون چیزی که اگه بهش برسه یا دست کم بهش نزدیک بشه، حتی اگه درست در همون لحظه مرگش فرا برسه، مطمئن خواهد بود که عمرش رو تلف نکرده و بهره ارزشمندی از زندگی برده؛ البته ممکنه به خاطر اون «هدف» خیلی از «آرزو» هاش رو با دست خودش پس بزنه یا حتی قربانی کنه! نمی دونم این تعریف چقدر دقیقه؛ اما با همه کاستی هاش به من فهموند که خیلی از ماها داریم دنبال «آرزو» های ریز و درشتمون می دویم؛ در حالی که «هدف» رو مثل یه بوته خار بدون ریشه انداختیم وسط کویر خشک و بی آب و علف ذهنیاتمون! شاید سال ها ازش دور شده باشیم... شاید انقدر تو رفت و برگشت های سرگردانی هامون پیچ و تاب خورده باشیم که حداقل برگشته باشیم سر جای اولمون یا همون نزدیکی ها! شاید هم «هدف» در همین نزدیکی ها داره انتظار میکشه تا پیداش کنیم و هر آنچه سال ها به اشتباه در هزار توی «آرزو» هامون دنبالش می گشتیم رو در یک نقطه واحد پیدا کنیم! شاید...

واقعا «هدف» مون چیه؟! «آرزو» مون نه ها؛ «هدف» مون؟!

با خودمون که تعارف نداریم؛ یه بار هم که شده یه سؤالو رو راست جواب بدیم تا حداقل 2- 0 از خودمون عقب نمونده باشیم!!!


شاید جواب این سؤال لباس شکیل تری شد به قامت «آرزو» هایی که هر روز از پیش اند و ما از پی...

 




????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ پنج شنبه 93/6/20 ] [ 8:50 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

تو مثل من سر کویت هزارها داری

ولی بدان که گدایت فقط تو را دارد




????????: خنکای آفتاب...
[ پنج شنبه 93/6/20 ] [ 7:52 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

عشق رسوایی محض است که حاشا نشود

عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

لذت عشق به این حس بلاتکلیفی است

لطف تو شاملم آیا بشود یا نشود

هر قدر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ

من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود




????????: خنکای آفتاب...
[ پنج شنبه 93/6/20 ] [ 7:24 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

خورشید به من بتاب و تطهیرم کن

چون آینه ها بشکن و تکثیرم کن

یک بار سر سفره لطف و کرمت

بنشانم و یک عمر نمک گیرم کن



پی نوشت: عمریست بر سر سفره مهربانی تان بال و پر گرفته ایم؛ حضرت ارباب! امروز، اما محتاج تریم بر این خوان رحمت؛ 

و سرشار از امید؛ که این خاندان رسم ندارند سائلی را بی بهره بازگردانند...

بهره ای درخور نام ارباب؛ نه استحقاق سائل! که سائل این بارگاه، تبرک آستانش را به نیت تبرک جان نوش می کند.


اللهم عجل لولیک الفرج؛ بحق علی بن موسی الرضا المرتضی(ع)



????????: خنکای آفتاب...
[ جمعه 93/6/14 ] [ 10:25 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

مجید؛ دلبندم!

تا حالا کسی رفته باشگاه که با خیال راحت بخوابه یا اعتراض کنه که چرا بساط خواب و استراحت پهن نیست؟!

تا حالا کسی رفته باشگاه، وزنه پلاستیکی بدن دستش، اونم دست و جیغ و هوراااا؟!!

تا حالا کسی رفته باشگاه بگه: « ای خدا! این چه بدبختی بود؟! چرا من باید این وزنه رو بزنم؟! چرا این وزنه باید بخوره تو سر من؟! یا چرا پای من باید بشکنه؟! چرا ...؟!»

تا حالا کسی گفته: «خوش به حال اونایی که نمیخواد وزنه بزنن»؟!

یا این که: «خوش به حال شما که وزنه سبک تری می زنین»؟!

تا حالا دیدی کسی بره باشگاه، بعد اعتراض کنه که: «عجب بدبختی گیر کردیم! چرا این مربیه انقدر به ما توجه می کنه؟!!» یا این که به بقیه هم باشگاهی هاش بگه: «خوش به حال شما که مربی بی خیالتون شده و ول می گردین علاف نباشین؟!!»

آخه مجید! دلبندم...

دنیا باشگاه ست؛ هتل نیست که!

بزرگ شو پسرم؛ بزرگ شو!


برداشت آزاد از مجموعه سخنرانی استاد عظیمی- جلسه هشتم




????????: دو کلام با در!
[ شنبه 93/6/8 ] [ 11:11 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

هیچ وقت اینجوری دستامو نگرفته بود؛

چشماش زودتر از زبونش به حرف اومده بودن؛

سامن این روزها خیلی التماس دعا داره...

آخه 9 ســـــــــــــــــال از عمرش رفته و هنوز حتی یه گُل هم نزده!!!

روز مسابقه نزدیکه؛ دعا یادتون نره...

 




????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ سه شنبه 93/6/4 ] [ 10:30 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

بیچاره سرو!

کنار جوی ایستاده دیدمش؛

با چهره ای خمود و قامتی عمود!

گذر عمر را ندیده بود؛ مرا نیز هم!

پیچک نیمه جان آن طرف آب داغ دلش را تازه کرده بود که این چنین بی مهابا سرّ مگو عیان می کرد...

می گفت: «سرو که باشی حقی برای درخت بودن نخواهی داشت!

باید بایستی؛ سبز و پر طراوت؛

که اگر جز این باشی، زردی ات نشان از پاییز و خش خش های شاد کودکانه نخواهد بود؛ و لبخندی بر لبی نخواهد کاشت...

سرو که باشی، زردی ات را به فرتوتی ات گره خواهند زد؛ و این گره راه نفست را خواهد بست!»

به حال درخت سیب حسرت می خورد؛ که چگونه دخترکان چهار فصل سال را ستایشگر رنگ هایش خواهند بود. و این که سروها حتی یک فصل هم ندارند!

«سرو که باشی فقط می توانی سبز باشی؛ تغییرت را کسی تاب نخواهد آورد!»

و آرام در گوش پیچک زمزمه کرد:

«خودت هم تاب نمی آوری...»

می گفت: باید سرو باشی تا سوز کلامش را فهم کنی...

«باید سرو باشی و ببینی وقتی سروی، هیچ نیستی؛ و وقتی می خواهی سرو نباشی یا حتی اگر نتوانی برای مدتی چند سرو باشی، باز هم هیچ نیستی!!!

باید سرو باشی تا بفهمی ایمان داشتن به سرو بودن و ملال از سرو بودن را چگونه باید تاب آورد!»

باید سرو باشی...

باید سرو باشی تا بدانی سرو بودن سخت تر از سرو نبودن است؛ یا سرو نبودن سخت تر از سرو بودن؟!!

باید سرو باشی تا بدانی؛

باید سرو باشی...


نمی دانم این سوز دل بود که باز می گفت یا درس زندگی که به پیچک املا می کرد؟!



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ شنبه 93/6/1 ] [ 6:17 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
........

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??