سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب
[ پنج شنبه 93/2/11 ] [ 11:3 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
[ یکشنبه 93/2/7 ] [ 10:39 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

حرم خیلی شلوغ نبود. از اون وقتایی که آدم خودخواهیش گل میکنه و دلشو پر میده سمت ضریح و ...

حریم امن حرم رو دوست دارم. این جا برای همه جا هست. شاید چون مرام صاحبخونه این جوریه؛ شایدم چون این جا همه یکی میشن... جا پیدا کردن برای یک من هم که زیاد سخت به نظر نمیاد! شاید هم ...

تو حال و هوای تازه حرم نفس می کشیدم که یه پسر بچه با سرعت از جلوم رد شد. خدای من! هر دو تا پاهاش تا کشاله رانش با یه جور آتل فلزی بسته شده بود! یه جوری که امکان خم کردن زانو براش وجود نداشت. با چشم دنبالش می دویدم که... وای! خورد زمین! انگار که اون فلزا تو بدن من نشسته باشه. اومدم برم طرفش، دیدم یه خانم دوید و بچه رو از زمین بلند کرد. بچه رو میگی! قاه قاه می خندید! مادرش بود. از سلامتش که مطمئن شد رفت نشست به خوندن بقیه دعاش. و... روز از نو، روزی از نو! دوباره با اون پاها که نمی دونم چرا این طور محکم بسته شده بودند شروع کرد به دویدن! فقط یک لحظه تصور کنید که بخواید با سرعت بدوید و از نصف کف پاهاتون تا بالا با فلز یک دستی بسته شده باشه و نتونید زانوهاتون رو خم کنید یا پاهاتونو از زمین بلند کنید! دوباره خورد زمین! قلبم کنده می شد وقتی می افتاد. شرم حضور مادرش اجازه نمی داد کاری کنم. اما آخه مادر هم انقدر خونسرد؟!!

اون بچه چند بار خورد زمین و چند بارشو با کمک مامانش بلند شد یا خودش به تنهایی نمیدونم...

فقط آنی به خودم نهیب زدم که تو نه همچین پاهایی داری و نه حتی یه مادری که روزی صد بار این بچه اینجوری با سر جلوت بیاد رو زمین! پس لطفا...!!!

من تو همچین سنی که بودم چندین بار تا یه قدمی مرگ رفته بودم! بچه که حصار و آتل و حفاظ نمی فهمه! یه بچه با نورافشانی یه لوستر، صدای چه چه یه گنجشک یا چشمای عجیب و رمز آلود یه بچه گربه از هر بندی رها میشه. مادر هم که... نمی دونم! نمی دونم!

یه کم آروم شدم... حداقل با افتادن بچه روی فرش ها خیز بر نمی داشتم! چشمامو از پاهاش گرفتم و به چشماش نگاه کردم... لبریز از شادی بود! حتی وقتی می خورد زمین هم! گاهی که فلزها تو تنش می نشست، از درد اخم کوتاهی می کرد؛ اما خبری از گلایه و گریه نبود! حتی یه لحظه هم چشم از لوستر بزرگ وسط صحن بر نمیداشت! مادر اما نه خوشحال و شیدا بود؛ نه اندوهناک از وضع پسر! انگار هر دو پذیرفته بودند...

هر دو پذیرفته بودند، جز من!!!

اون روز پر از گلایه رفتم، اما سرشار از شعف برگشتم! نه این که من سلامتم و نعمت سلامتی و ... نه!

وقتی از حرم بیرون می رفتم فقط به جوابی که گرفته بودم فکر می کردم... خداوند هر لحظه چشمان پر از مهرش دنبال ما میدوه تا اگه یه جایی خطری تهدیدمون کرد سریع به دادمون برسه. اگه جایی مستقیم وارد عمل نمیشه پس حتما یا خودمون می تونم بلند شم یا باید خودمون بلند شیم! این میون حتی خودمون هم حق نداریم دایه مهربون تر از مادر باشیم!!!

شاید همین که به اندازه یه بچه برای رسیدن تلاش کنیم و به دستای قدرتمند مادر اعتماد داشته باشیم کافی باشه!

اوضاع هر چقدر هم که سخت باشه، باز دست یاری تو بلندتره...

پروردگارا!

به من درک شکرگزاری، رضا و صبر عنایت بفرما...

 




????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ سه شنبه 93/2/2 ] [ 10:28 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]

سه بار زنگ زده بودن. سر کلاس بودم و نتونستم جواب بدم. یه کم نگران شدم! سابقه نداشت. بعد از کلاس خودم زنگ زدم. مراتب عذرخواهی و عذر آوری (!) من که به پایان رسید، ایشون به رسم همیشه خیلی سریع رفتن سر اصل مطلب! این که کتاب دومی که این ترم برای تدریس ایشون در نظر گرفتیم، مناسب سطح علمیشون نیست! و مطالبی در این کتاب هست که ایشون هنوز قلبا نپذیرفتن و خودشون هم هنوز به مطالعه نیازمندن! بعد از من یه سؤال پرسیدن: «چطور ممکنه کسی بتونه از حرفی دفاع کنه که هنوز برای خودش نقاط کوری در اون مطلب وجود داره؟!» از این که ظهر جلسه اول برگزار میشه و ایشون الان دارن خبر میدن و درخواست تغییر استاد دارن عذر خواستن! ازم خواستن اگر امکانش هست ترتیبی بدم تا استاد دیگه ای از مجموعه کار رو قبول کنن...

باورم نمیشد! ایشون از اساتید طراز اول مجموعه اند! من کار رو از ایشون بگیرم که به کی بدم؟!! از استعداد چانه زنیم استفاده کردم تا بلکه راه گشا بشه! زیر بار صحبتاشون در مورد خودشون نرفتم. اما کاری نمی شد کرد... نپذیرفتن. دوباره همون جملات رو گفتن و این که بازگویی یه مطلب با انتقالش چقدر فرق می کنه... بالاخره قبول کردم و گفتم هر طوری که خواست ایشون باشه من عمل می کنم... چاره ای نبود! ایشون استاد و من شاگرد...

جلسه این هفته لغو شد تا هفته آینده که استاد دیگری هدایت گروه رو بر عهده بگیرن. خیلی از این قضیه ناراحت بودم؛ اما...

اما هیچ ناراحتی بیش تر از این نبود که خودم بخوام عصر همون روز، همون کتاب رو ارائه بدم! اونم برای گروهی که به مراتب حساسیت بیش تری داشت!

با چه رویی رفتم؟! با چه رویی؟!!

خدایا! تا کاری دست خودم ندادم، نجاتم بده از شر خودم!!!

من خیلی وقته کم آوردم...

خیلی وقته...


نجاتم بده...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ سه شنبه 93/2/2 ] [ 9:15 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
<< ????? ?????? ........

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??