سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر سایه آفتاب

راننده 10 دقیقه ای تو ایستگاه معطل کرد. دیر نشده بود؛ اما عجله داشتم! یکی از مسافرا اعتراض کرد و یه چند لحظه ای لفظا و در آرامش کامل به اتفاق راننده از خجالت هم در اومدن! خدا رو شکر غائله سریع ختم به خیر شد و راننده راه افتاد. تو دلم گفتم عجب آدم بی منطقیه! خب این بنده خدا که بی احترامی نکرد؛ وقتی اعتراضش بجاست بپذیر. یه عذرخواهیه دیگه! خرجی نداره که. حداقل عذرخواهی نمی کنی، مقاومت الکی نکن!

ساعت 11 جلسه داشتم. جلسه سنگینی بود. خیلی هم گرون تموم شد! 12:30 اومدم بیرون. سوار اتوبوس شدم که برگردم. توی راه داشتم به این فکر می کردم که چی گفتم و چی شنیدم. یه آن به خودم اومدم دیدم دقیقا نقش اون راننده رو تو جلسه بازی کرده م!!!

ایمان آوردم که کسی رو تحقیر نمی کنی مگر این که خودت عینا تحقیر بشی؛ حتی اگر فقط تو ذهن خودت باشه و در موردش با احدی حرف نزنی!!! ماجرای صبح زیاد جالب نبود. هیچ کس دوست نداره شنونده یه مشاجره لفظی باشه. گرچه چند دقیقه ای بی جهت معطل شدیم، اما شاید راننده هم برای کار خودش دلیلی داشت که اگه می تونست بگه همه بهش حق میدادن! حتی اگر هیچ دلیلی هم نداشت، این که من در موردش حتی تو ذهن خودم قضاوت کنم، دردی رو جز تحقیر یک انسان درمان نمی کنه...

باید جبران کنم. خدا رو شکر که به موقع فهمیدم؛ هر چند خیلی دیر...

حالا من موندم و منطق بی منطقی...

 

منطق بی منطقی...



????????: تجربیات یه مدیر تازه کار!
[ پنج شنبه 93/1/28 ] [ 10:28 عصر ] [ ماهتاب ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

?????? ?????

ماهتاب «زیر سایه آفتاب» هست شـد؛ و تحفه درویشــــی اش، به رسم کـهــنــــه نیستی، ظلمت و تیرگی ماند. ماهتابی و نیستی ما راست؛ و آفتــــابی و هستی، هستی بخش عالم افروز را. در خنکای این سـایـه سار، رخصت ماندن می طلبیم...
??????? ??